Oddbean new post about | logout

Notes by Anarchonomy Mirror | export

 باید حواست به چیزی که بت به ارث میرسه باشه. باغ سیبی که بت ارث رسیده اما شصت نفر دیگه هم روش ادعا دارن، بیشتر به ضرر تبدیل میشه تا سرمایه. اگه تو دوران پدربزرگت زندگی می‌کردی، ارزش داشت براش بجنگی. چون زندگیت خیلی ربط پیدا می‌کرد به چیزی که ازون زمین حاصل بشه. ولی تو اون دوران نیستی و یه زندگی شهری داری و حتی نمیدونی سیب کی شکوفه میده. میتونی تو دادگاه برنده بشی، ولی اون شصت مدعی محلی هم راحتت نمیذارن. اونی که ارث برات گذاشت به این چیزاش فکر نمی‌کرد، چون همه اینطوری نگاه می‌کنند که قراره زندگی آدم‌های آینده مثل زندگی خودشون باشه، و هر دارایی همون میوه‌هایی رو بده که برای خودشون می‌داد. همین‌ها منطق «بچه لازمه تا فردا پیر شدی دستت رو بگیره» هم برای نسل بعدشون به ارث گذاشتن. اما نسل بعدشون همون میوه رو نتونست ازش بچینه. بچه رو آورد اما اون بچه دیگه بچه دستگیری نبود. در نتیجه رفتن آسایشگاه خوابیدن، بدون اینکه کسی بیاد به ملاقات‌شون. اونایی که داشتن این منطق رو به ارث میگذاشتن فکر می‌کردن قراره همیشه بچه همونجوری دربیاد که برای خودشون دراومد. اموال موروثی فکری میتونند خیلی شرتر از اموال موروثی فیزیکی از آب دربیان.
عبارت «زندگی موفق» یا «موفقیت در زندگی»، مربوط به تو و زندگی تو و دوران تو نیست. این چیزیه که بت به ارث رسیده. غالبا از طرف یه مشت دهاتی که در منطقه زمانی شیفت ارزش‌ها قرار گرفته بودند. یعنی وقتی که می‌دیدند پسر ارباب ماشین سواری خریده، و ماشینه یونجه لازم نداره. اونجا تعریف موفقیت شکل گرفت. پسر ارباب شد آدم موفق! برای همین وقتی نظام ارباب رعیتی فروپاشید، خیلی ذوق داشتند. چون به خودشون گفتند پس قراره ما هم موفق باشیم! نه فقط اینکه موفقیت چیست، و باید کار ایکس و ایگرگ را انجام داد حتما تا بشود گفت یک زندگی موفق دارد طرف، ایده دهاتی‌ها بود، بلکه نفس اینکه چیزی به عنوان «موفقیت عام» تعریف بشه، ایده دهاتی‌ها بود. این ایده رو ممکنه پدرزنت که تو اتاقش هزار جلد کتاب چپانده شده بگه، و ممکنه پزشک خانوادگی‌تون که همگی حس می‌کنید خیلی آدم حسابیه بگه، و ممکنه مشاور روانشناست بگه، و ممکنه دوست‌پسرت بگه. اینکه کی میگه تأثیری در این واقعیت که ایده دهاتی‌ها بود نداره. حمالان ایده‌های دهات، ممکنه آپگریدهایی انجام بدن، و مثلا بگن «موفقیت برای هرکس متفاوته». اما اینهم ایده دهاتی‌هاست. چیزی به عنوان موفقیت در زندگی نداریم، که بعد بخواد برای هرکس منحصر بفرد باشه. اون بیرون چنین چیزی وجود نداره. این فقط یک کلمه‌ تهی از معناست. با زندگی هیچ کاری جز زندگی کردن نمیشه کرد. هرکاری کنی، و هر خاکی بریزی روی سر خودت، تنها کاری که کردی اینه که زندگی کردی. اون چیزی که به تو، که دهاتی نیستی، مربوطه اینه. 
 روس‌ها همزمان با یهودستیزی، همیشه به نخبگان علمی خودشون می‌بالیدند، در حالی که خیلی ازون نخبه‌ها یهودی بودند! این باید خیلی تحقیرآمیز باشه که یه اقلیت رو تحقیر و محدود کنی، و همزمان افتخاراتت لنگ اون‌ها باشه! اما در روسیه هیچوقت خودآگاهی وجود نداره. این وضعیتی که در خیابان‌هاشون برقراره، و گاهی از دوربین‌های مداربسته دیده میشه، که چه پیاده و چه سواره هیچ توجهی به محیط ندارند، حالت نمادینی از وضعیت آگاهی کل جامعه‌ست. کلا این ایده که «چند لحظه صبر کنیم و چک کنیم داریم چه غلطی می‌کنیم» تعریف‌نشده‌ست. به جای اینکه تأمل کنند در اینکه «چه شد که کسانی که همه‌جور انگ بشون می‌زدیم و همه‌چیز رو مینداختیم گردن‌شون و مجبورشون می‌کردیم دائم در ترس زندگی کنند، از همه‌مون موفق‌تر از آب در اومدن؟»، همون پرخاشگری سابق رو بازتولید هم کردند، و یه چیزی هم بش اضافه کردند: «اینکه با اینهمه محدودیت انقدر موفق شدن‌ پس حتما یه ریگی تو کفش‌شون هست!». شواهد بیشتر برای آدم نادان اثر معکوس داره، و عمق جهلش رو بیشتر هم می‌کنه‌. 
روس‌ها این رو متوجه نبودند که تکیه دادن به قدرت، آدم رو لَش بار میاره. و این تو جامعه روسیه که فقط و فقط به اونی که زورش بیشتره احترام میذاره، زیاد اتفاق افتاد و زیاد کش پیدا کرد. فکر کن همه اقلیت‌های داخل کشورت و همه همسایگان کشورت، از اسلحه‌ت بترسند، و زبانت به همه تحمیل شده باشه، و دینت دین رسمی و رایج باشه، و درآمدت ثابت و توسط دولت مستقر تضمین شده باشه. وقتی بشینی کنار دوستانت که با هم سیگار بکشید درباره چه چیزی صحبت می‌کنید؟ قطعا درباره
How's it going?

خواهد بود. یعنی توصیفاتی درباره حالات هرآنچه که هست، به همان شکلی که هست. چرا شاعر باید بشینه فصل بهار رو توصیف کنه؟ (که تو ادبیات ما به فراوان هست، طوری که حتی شورش رو درآوردن). چون خیالش راحته. لازم نیست خیلی در رفاه و آسایش باشه تا خیالش راحت باشه. 
اما یهودی، خیلی وقت‌ها این نعمت لاکشری رو نداشت که خیالش راحت باشه. یا حیاتش در معرض خطر بود، یا در یک موقعیت فاکدآپ. کسانی که هر روز ممکن بود از خواب بیدار بشن و بشنوند که پادشاه وقت دستور داده که کل زندگیشون رو جمع کنند و برن هزاران کیلومتر اونطرف‌تر ساکن بشن، وقتی دور هم جمع میشن مثل کسانی حرف نمی‌زنند که خیال‌شون راحته‌. صحبت اون‌ها درباره

What should we do now?

میشد. یعنی درباره افعال، نه درباره حالات. وقتی دائما در معرض این سوال باشی که «چه حرکتی باید کرد؟»، مغزت عادت می‌کنه به اینکه راه حل بسازه. و اگه هیچ راه حل بیرون‌خانگی وجود نداشت، راه حل درون‌خانگی بسازه. اینکه «داماد پسرعموی مادرم از یه کشور دیگه اومدن و شش تا بچه دارن و دو تاشون تو سن مدرسه هستن، باید تو خونه بشون درس بدیم» یه راه حل درون‌خانگیه. اینکه «با یکی از زمین‌دارهای بزرگ رفیق شدم، قراره اجازه بده یه کنیسه تو یکی از ملک‌هاش بسازیم» راه حل بیرون خونه.
بنابراین اینکه هیچ ریگی وجود نداره خیلی ساده‌ست. این توهم خیال راحت با اتکاء به قدرت مستقره که پیچیده‌ست. اون یهودی نیست که باید توضیح بده چرا موفقه. اون اکثریت ناموفقه که باید توضیح بده چرا با آویزان شدن از یک توهم لگد زد به بخت خودش. 
 در شبکه‌های اجتماعی چین یک ژانر دائمی جریان داره، که گاهی اسپانسرش دستگاه‌ها «فرهنگ‌ساز» حکومته، و گاهی نیست. در این ژانر میان یه داستان، یا یه عکس، یا یه فیلم از یه حادثه شهری میذارن، مثل یه تصادف رانندگی، مثل پرت کردن یه وسیله از بالکن خونه و افتادنش وسط خیابون، مثل جر و بحث پیک موتوری و گیرنده سفارش، مثل در رفتن یه جوان از موج سیل و گیر کردن یکی که سنش بیشتره، و بعد میپرسند «مقصر کدومشونه به نظر شما؟». طوری که انگار یه پازله که عصری که از سر کار اومدن باید حل کنند، که هم سرگرم بشن و هم تمرین کنند که یاد بگیرن مقصرها رو تشخیص بدن!
وقتی اسپانسر حکومته، انگیزه کاملا واضحه. میخوان بگن شما مشتی حیوان شهری هستید که کنترل‌تون سخته و اگه ما نبودیم که اصلا یه جنگل ناجوری می‌شد، نمونه‌ش هم این حادثه!
ولی وقتی اسپانسر حکومت نیست، لزوما هدف این نیست که بگن «وای چه خوب شد یه حکومت مقتدر داریم که جلوی مقصرها رو می‌گیره». بلکه یه هدف موذیانه‌تر میتونه داشته باشه: «خرد جمعی خوب و بد رو تعریف می‌کنه، نه هیچ چیز دیگه‌ای». در این چارچوب، فرد مقصر یعنی کسی که در یک موقعیت که لازم است تصمیم گرفته شود، تصمیمی که جامعه می‌گیرد را نمی‌گیرد. تمرین مقصریابی، برای اینه که تصمیم جامعه کشف بشه، و اونایی که باش هماهنگ نیستند باش هماهنگ بشن. که طرف ببینه در موقعیت ایکس جامعه فلانی رو مقصر دونست، پس حواسم باشه موقعیت مشابه برام پیش اومد کار اون فلانی رو انجام ندم. و این یه حس ترس دائمی ایجاد میکنه، یا هدفش اینه که ایجاد بکنه. ترس ازینکه نظر جامعه درباره‌ت چی باشه، و چه قضاوتی درباره‌ت بکنه. این البته در همه جوامع هست، اما نه به این عمق و نه به این سازمان‌یافتگی‌. چون در اینجا هر مرجعیت دیگه‌ای حذف شده و فقط مرجعیت خرد جمعی باقی مونده. 
این وضعیت برای شکل‌دهی به رفتارهای داخل خیابان میتونه مفید باشه. اینکه افراد موقع رانندگی یا عبور از خط عابر علاوه بر دوربین مداربسته، به قضاوتی که جامعه ازشون خواهد داشت هم فکر کنند. اما در سطوح بالاتر این عارضه رو داره که فکر کنند به مرجع اصلی میشه کلک زد! ازونجایی که کل جامعه قابلیت خر شدن رو داره، اگه تنها مرجع تعیین خوبی و بدی خرد جمعی باشه، میشه تنها مرجع موجود رو خر کرد، و خیلی کارها کرد! مثلا میشه جامعه رو هل داد به سمت ناسیونالیسم سانتی‌مانتال، و بعد آدم‌هایی رو انداخت تو سبد مقصرها که باشون مشکل داری.
چینی‌ها نمی‌دونند، یا دوست ندارند بدونند، که دو قطبی بودن جامعه، مثل آمریکا، یه خطر نیست. یه جور بیمه‌ست، که تنها مرجع موجود نظر جامعه نباشه. 
 تکلیف تحصیلکرده ایرانی با خودش مشخص نیست. از یک‌طرف غصه‌دار اینه که از شکوه دوران هخامنشی فاصله نجومی گرفته‌ایم، و از یک‌طرف ناراحته که چرا آموزش و پرورش مملکت که با سبک فرانسوی ساخته شده، درست کار نمی‌کنه و بچه کلاس هفتم هم خواندن بلد نیست. چون شکوه هخامنشی دقیقا به همین ربط داشت که چنین سیستم آموزش پرورشی وجود نداشت! در آموزش پرورش مدرن، هدف اینه که همه یک‌شکل تربیت بشن (و برای همین اصرار دارند که حتما دوازده سال طول بکشه، و گرنه برای تسلط بر زبان رسمی کشور، سه سال هم کافیه؛ به شرطی که در کنارش نخوان به بچه طرز محاسبه مسیر پرتابه بالستیک رو یاد بدن). و این یکدست‌سازی قرار بوده چه مزیتی ایجاد کنه؟ قرار بوده توده سیاسی بسازه. یعنی وقتی یک هدف سیاسی میاد وسط، بشه میلیون‌ها نفر رو به حامیانش تبدیل کرد. شما وقتی می‌تونی مردم رو به سمت یک هدف سیاسی سوق بدی، که زبانت رو بفهمن و خودشون رو از جنس تو ببینند. مدرسه مدرن برای گنگ درست کردن خوبه. مثلا نگاه کنید که چطور آزار دانشجویان یهودی در دانشگاه‌های حتی معتبر آمریکا، نرمالایز شد (وقتی طرف خوب درس می‌خونه، بش میگن «بچه یهودی درسخون». وقتی بورس می‌گیره میگن «اون یهودیه که بش بورس دادن». اما وقتی شرکت میزنه، بش میگن «نخبه کارآفرین آمریکایی»، و بعد ازینکه از طریق اون شرکت پولدار میشه میگن «اون یهودیه که قشر یک درصدی جامعه‌ست»). و تو سیاست مدرن امروزی، لازمه گنگ داشته باشی. خیلی فرقی نداره در کدوم طیف قرار گرفته باشی. مثلا الان هم طرفدارن ممنوعیت سقط جنین یک گنگ هستند، و هم مخالفان ممنوعیت سقط جنین. اونایی که میگن باید بریم به فلان‌جا حمله کنیم و بکوبیم، یک گنگ هستند، و اونایی که میگن به ما چه اون سر دنیا کی داره کی رو میدره، هم یک گنگ هستند. در واقع هرکس یک گنگ چند میلیونی داره، قدرتمنده.
و خصوصیت پادشاهی هخامنشیان در این بود که دقیقا اینطور نبود! اون‌ها تونستند برای اولین‌بار در تاریخ بشر یه سیستم حکمرانی بسازند، که در اون کلکسیونی از فرهنگ‌ها و نژادها و قومیت‌ها در محدوده وسیع جغرافیایی وجود داره، و نیازی نیست یکدست و هم‌شکل باشند (البته تلاشی موذیانه برای ترویج یکتاپرستی داشتند در ادامه، اما اون یک برنامه استراتژیک درازمدت بود، و بیشتر در جهت سلب چندخدایی، نه ایجاب اینکه خدای واقعی کدوم خدای یکتاست). اگه قرار باشه عنوان بشه که عرضه‌ و جنم هخامنشی در چه بود، باید این رو گفت، نه اینکه کاخ‌شون اینطور بود و آب‌بندشون آن‌طور بود، که همه این‌ها با خرج پول و آوردن معمار و بنا از گوشه کنار قلمرو امپراتوری قابل انجامه. اگه در حالتی فرضی ممکن میشد که همون سبک حکمرانی و همون سبک رابطه بین مردم و حاکم، در ایران فعلی پیاده بشه، دقیقا همین کسانی که محصول آموزش و پرورش مدرن هستند تمام کار و زندگی‌شون رو ول می‌کردند تا باش مبارزه کنند!
وقتی تحصیلکرده ایرانی درباره شکوه باستان صحبت می‌کنه باید ازش بپرسی «کدوم شکوه؟ همونی که اگه الان بود با کوکتل مولوتوف جوابش رو میدادی؟». 
 خیلی‌ها حوصله اخبار رو ندارند. خیلی‌های بیشتری حوصله اخبار خاورمیانه رو ندارند. اما بیشتر کسانی که سراغ دارم که کل نگاه‌شون به دنیا تغییر کرده، با پیگیری اخبار خاورمیانه بوده‌. همین اسم «گذرگاه فیلادلفیا» رو از مردم کوچه خیابون بپرسی چی هست، هیچ ایده‌ای ندارند. شاید چندنفری حدس بزنند یه جایی تو آمریکاست. اما از همین دعوا بر سر این گذرگاه می‌تونستند خیلی چیزها رو بفهمند. و بعد تکلیف‌شون نسبت به خیلی چیزها روشن‌تر می‌شد.
وقتی چپ برای هفت اکتبر هورا می‌کشید، وانمود می‌کرد مسئله سیاسی در کار نیست. بلکه «صرفا یه عده ستمدیده فرصت گیر آوردن بریزن تو لونه ستگمران، و مزه تجاوز هشتاد ساله رو بشون بچشونند» و «اگه حماس هم در همین جهت حرکت کرده، دمش گرم». طوری که گویی قدرت‌طلبی اوباش حماس، فقط یه موضوع حاشیه‌ای، و یا حداکثر یه موضوع موازیه، و زیاد اهمیت نداره. در حالی که تمام برنامه به این برمیگشت که حماس دنبال افزایش قدرت خودشه، و اساسا غیر ازین موضوع، موضوعی وجود نداره.
اما در مورد گذرگاه فیلادلفیا، حتی همون فیلم رو هم بازی نمی‌کنند، و خیلی عریان دلواپس کاهش قدرت حماس هستند. نشانه واضحش اینکه هیچ فشاری به خود حماس، به مصر، به بقیه اعراب، وارد نمی‌کنند که مفاد مذاکرات آتش‌بس روی وضع معیشتی ساکنان غزه متمرکز بشه! بلکه برعکس تمام اصرار و پافشاری متمرکز شده روی اینکه کی کنترل این گذرگاه رو در اختیار داشته باشه، که نتیجه‌ش میتونه مرگ یا بقای حماس رو تعیین کنه. که ترجمه فارسیش، از زبان خودشون اینه که: «اگه گذرگاه دست اسراییل بمونه، حماس دچار مرگ تدریجی میشه، و اگه حماس بمیره بیچاره میشیم!». منظورم از این «خودشون»، هم مسلمانانه، هم اون چپ نیویورکی که حتما با قیافه‌هاشون آشنایی دارید.
از موضوع گذرگاه فیلادلفیا باید بفهمید که این‌ها حماس رو قوز بالاقوز نمی‌بینند، بلکه «شری که باید باشه اونجا تا بتونیم به آزار اسراییلی‌ها ادامه بدیم» می‌بینند. یعنی دقیقا همون‌هایی که برات ازون سر اقیانوس‌ها هشتگ زن زندگی آزادی می‌زدند، خیلی جدی مشتاقند که حماس و امثالش در خاورمیانه بالاسرت باشه. برای همینه که میگم از گذرگاه فیلادلفیا می‌تونی خیلی چیزها رو بفهمی. 
 در دموکراسی سیاستمدار نیک‌کردار نداریم، چون هر حزبی نماینده حزب مخالف رو دیو، و نماینده حزب خودش رو دلبر معرفی می‌کنه. گاهی اون‌هایی که نمی‌تونند خودشون رو در هیچ‌کدوم از حزب‌ها جا کنند، وضعیت دیو و دلبر رو زیر سوال برده و رقابت دیو و دیو معرفیش می‌کنند، تا دلبر آلترناتیو خودشون رو به قدرت برسونند (که در غرب به خودشون میگن «مستقل»). اما خیلی وقت‌ها سیاستمدارها از بسیاری از مردم کشور خودشون آدم‌ترند. مثل مکرون، که از خیلی از فرانسوی‌ها خیلی آدم‌تره.
وقتی با گروگان‌گیرهایی طرفی که یازده ماه گروگان رو نگه میدارند، و وقتی فهمیدن بدردشون نمیخوره تیر خلاص بش می‌زنند، یعنی از همون اول باید بنا رو بذاری بر اینکه همه گروگان‌ها کشته شده‌اند و باید برای از بین بردن گروگان‌گیرها برنامه‌ریزی کرد. یعنی همون برنامه‌ای که نتانیاهو داشت. چون میدونه که حماس دنبال معامله نیست. چون معامله رو کسی انجام میده که دنبال برقراری آرامشه. ولی فلسطینی‌ها دنبال آرامش نیستند. هدف‌شون اجرای ۷ اکتبریه که همه یهودیان رو شامل بشه. اما چپگرایان اسراییل، واکنشی دقیقا برعکس این رو نشون داده، و با مرگ هر گروگان به دولت فشار میارن تا جنگ رو متوقف و با حماس صلح کنه! نفرت این‌ها از نتانیاهو به قدری بالاست که حاضرند دقیقا همون کاری رو بکنند که خامنه‌ای آرزو داره بکنند. پس یک سیاستمدار داریم که هدفش اینه که خطراتی که بقای کل جامعه رو هدف قرار داده، برطرف کنه، و شهروندانی داریم که از روی نفرت کاری می‌کنند که بقای کل جامعه به خطر بیفته. مشخصه که نتانیاهو ازین دسته از هموطنانش خیلی آدم‌تره. و این در حالتی است که قرار نبوده آدم درستی باشه. قرار بوده فقط یک سیاستمدار موفق باشه. بخشی از مردم، از آدمی که قرار نبوده آدم درستی باشه هم جایگاه پست‌تری دارند. 
 دزدی سیستماتیک یعنی روسیه موشک اسکندر رو برای زدن کامیون‌های باری استفاده می‌کنه. کاری که باید هلی‌کوپتر، و یا هواپیمای بمب‌افکن انجام می‌داد. که کاملا مشخصه نفع یه عده در مصرف بیشتر موشک‌هاست. اما کامیون‌هایی که هدف قرار می‌گیره، حتی کامیون نظامی هم نیستند، بلکه گندم حمل می‌کنند. همزمان پهپادی با تکنولوژی ابتدایی و با سرعتی پایین و با ارتفاعی پایین‌ و با صدای زیاد خودش رو تا مسکو میرسونه و به تأسیسات پالایشگاه اصابت می‌کنه، که قبلش درست مثل پابرهنه‌ها با کلاشینکف به سمتش شلیک می‌کردند تا ساقطش کنند، و موفق نشدند. یعنی در یک روز از جنگ، موشک اسکندر خرج زدن گندم شده، اما هیچ خرجی برای پدافند پالایشگاه پایتخت نشده.
چیزی که هنوز هوش مصنوعی نمیتونه مشابهش رو جنریت کنه، فساد انسان‌‌هاست. 
 اینکه هرکس سربازی رو چطور بگذرونه طبیعتا به اینکه قبلا در چه محیطی بوده بستگی داره. اونی که تو خونه کتک میخورده با اونی که مثل پرنس باش برخورد میشده، دو جور مختلف باش مواجه میشن. اما این قسمتش زیادی گنده شده. سنگینی مواجه شدن با کثافات، بیشتر به بعدش بستگی داره تا به قبلش. اونی که تا کارت پایان خدمتش رو گرفت دوستانش میریزن دورش و بش تبریک میگن و دعوتش می‌کنند به پارتی و همونجا یه دختر رو بش معرفی می‌کنند، چیزی که پشت سر گذاشته رو خیلی جهنمی‌تر در ذهن ثبت می‌کنه، تا اونی که تا کارتش رو گرفت و برگشت، بش خبر میدن برادرت وقتی تو نبودی تو یه شرکت هرمی سرمایه‌گذاری کرد و باخت و باید بدهیش رو بدیم وگرنه طفلک باید بره بخوابه زندان؛ چون وقتی پنج صبح پاشد و تا شش شب کار کرد تا فقط گندکاری یکی دیگه رو جبران کنه، یا یادش میره چه جهنمی رو پشت سر گذاشت، یا تو ذهنش اینطور ثبت میشه که خیلی هم جهنم نبود، چون حداقل اونجا می‌خوردیم و می‌خوابیدیم!

ازین میتونی به عنوان یه چیت کد استفاده کنی. اگه یه کاری هست که باید انجام بدی ولی اصلا خوشت نمیاد انجام بدی، یه کار دیگه که فشار بیشتری ایجاد می‌کنه به برنامه‌ت اضافه کن. چیزی که فشار ذهنی بیشتری وارد می‌کنه، فشار ذهنی کار قبلی رو ضعیف‌تر جلوه میده. این کاملا غیرمنطقی به نظر میرسه، چون میتونه در فاصله خطرناکی با مازوخیسم قرار بگیره. ولی قرار نیست چیت‌ کدها همیشه استفاده بشن. بعضی وقت‌ها هم کار کنند کافیه. 
 چیزی که قبلا درباره شکست اسلام محمد نوشته بودم، که ایده قانونمندی منهای امپراتوری، به عباسیان که یک سیستم متمرکز ایرانی-رومی بود، باخت، فقط خلاصه به این جنبه سیاسی نمیشه. اسلام محمد در فرهنگ هم شکست خورد، که یک شعبه ازش والدین‌سالاری قبیله‌ای بود. این چیزی که پدر و مادر رو در حد یک پله مانده به خدا قرار داده، و به مذهب نسبتش میدن، دقیقا چیزی بود که قرار بود توسط اسلام منسوخ بشه، ولی زورش نرسید. محمد پیامبری بود که پدر رو در برابر پسر و پسر رو در برابر پدر قرار داد و حتی اون‌ها رو به قتل همدیگه واداشت. کاری که از یک آدم خوب «عرفی» بعیده، چه برسه از یک پیامبر. چون در قبیله، والدین، حکم رب رو داشتند، اما محمد این عنوان رو ازشون گرفت و به خدا برگردوند. و همین یکی از دلایل عصبانیت مخالفینش بود (فکر می‌کنند اینکه در قرآن توصیه به احسان به والدین می‌کنه یعنی داشته خیلی براشون مقام قائل میشده. اما به این توجه نمی‌کنند که چی رو ازشون گرفته و داره چی بشون میده).
زندگی میانگین دوران ما، و آدم‌های نسل قبل ما، و نسل‌های قبل ازون‌ها، نشون میده فرهنگ خدا بودن والدین همچنان زنده‌ست، و اگه اخیرا تضعیف شده به خاطر تغییر توازن قدرت اقتصادیه (کسی که پول کمتری درمیاره، رأی ضعیف‌تری داره، و کسی که ضعیفه نمیتونه خدا باشه)، و جایی که توازن هنوز حالت قدیمی خودش رو داره، هنوز هیچ‌چیز تغییر نکرده، و والدین خیلی جدی در همه‌چیز دخالت می‌کنند و خودشون رو درباره طیف وسیعی از چیزها محق می‌دونند. متأسفانه این خود رب‌پنداری فقط در مواردی که تیتر خبری میسازه مورد توجه قرار می‌گیره، مثل قتل فرزند بابت اصرار به ازدواج با کسی که مورد تأیید پدر یا مادر نبوده، که اون هم اغلب به اختلالات روانی اون‌ها مرتبطه. در حالی که قسمت بزرگتر این فرهنگ سیاه، هیچ‌وقت تیتر نمیشه، چون ساکت و آرام و خزنده و درازمدته. هنوز مسیر خیلی از بچه‌ها داره توسط این فرهنگ تعیین و طراحی میشه‌. خیلی از کسانی که می‌تونستند به موقع از ایران برن، و نرفتن، به خاطر پدر و مادر خودرب‌پندار بوده. و همچنین بازگشت کسانی که تونستند برن و مدتی هم اونجا موندن. و همچنین تلف شدن عمر خیلی‌ها در دانشگاه‌ها، و در پادگان‌ها. و همچنین رابطه‌های اشتباه و ازدواج‌های اشتباه‌تر، و طلاق‌ها.
والدینی که میخوان جای خدا باشند، مثل خدا تقصیر بر عهده نمی‌گیرند. جایی در کتب مقدس نمی‌بینید که گفته باشه مشکل از من خداست (و نمیتونست هم بگه، چون در اون صورت خدا بودنش زیر سوال میرفت). بلکه میگه هرچه خوبی به شما میرسه از منه، و هرچه بدی برسه از خودتونه! این دقیقا همون چیزیه که از زبان یا عمل والدین در فرهنگ والدین‌سالار شنیده و دیده میشه. پدر و مادر تربیت‌شده در این فرهنگ، مسئولیت هیچ‌کدوم از خرابکاری‌هاش رو نه در طول عمر خودش و نه در طول عمر نسل قبلش به عهده نمی‌گیره‌. دقت کنید که چطور وقتی دعواهای خانوادگی بر اثر ارث پیش میاد، نمیگن مشکل از پدر یا مادر فوت شده بود، که عاقلانه و آینده‌نگرانه اموالش رو تقسیم نکرد. بلکه همواره مشکل از فرزندانه که نسبت به مال دنیا، حالت زهد ندارند و دعوا می‌کنند!
این بساط رو باید جمع کرد. حتی اگه باز هم ناموفق باشه. اگه محمد شانسش رو امتحان کرد، ما هم باید امتحان کنیم. و همه باید توش شرکت کنند. حتی کسانی که به خدا اعتقاد ندارند باید برای تثبیت اینکه «فقط خود خدا، خداست» بجنگند. 
 کسانی که به آینده این مملکت امیدوارند باید یک نمونه در گذشته یا در یک جغرافیای دیگه نشون بدن و بگن چون در اون زمان و مکان حالت مشابهی وجود داشت، و اون کشور از چرخه نابودی خارج شد، پس ایران امروز هم می‌تواند. اما چنین نمونه‌ای ندارند و تمام ارجاع‌شون به یک پرنده‌ست، نه یک جامعه انسانی. و اون پرنده هم وجود فیزیکی نداره و افسانه‌ست! بعبارتی این امیدواران حتی به یک نخ نازک هم آویزان نیستند، که بعد به خاطر نازک بودنش بگیم «امید یعنی همین محکم گرفتن نازک‌ترین‌ها».
برای اینکه یک نمونه مشابه از نجات وجود داشته باشه، باید نمونه مشابهی از سقوط هم وجود می‌داشت. ولی وجود نداره. در تاریخ سقوط زیاد رخ داده، اما سقوط این شکلی نبوده. شکل سقوط ما یونیکه چون درباره بی‌برنامگیه. ایران حداقل دویست ساله که هیچ پلنی نداره. یعنی نمیدونه میخواد چه بکنه. میخواد چه جایگاهی داشته باشه. میخواد به چی برسه، و چجوری بش برسه. میخواد چه هزینه‌هایی بده، و چه هزینه‌هایی نده. همون موقع که در زمان قاجار مستشار غربی می‌اومد وضع رو می‌دید این نکته که این‌ها معلوم نیست چه کار می‌خواهند بکنند توجهش رو جلب می کرد، ولی دقیقا نمی‌دونست چطور بیانش کنه. اگه پهلوی‌پرست‌ها ادعا کنند بعد از قاجار ایران مسیرش مشخص شد، دروغ میگن. در دوره پهلوی هم تکلیف ایران با خودش معلوم نبود. حتی وقتی شاه قصد اصلاح نظام بروکراسی رو داشت، که نزدیک‌ترین جزء از «مجموعه ایران» به خودش بود، و تحصیلکرده در خارج می‌آورد که نهاد تشکیل بدن و یا نهادهای قدیمی رو مدرن کنند، با همدیگه سرشاخ می‌شدند. میلیتاریست‌ها برای خودشون خدایی می‌کردند، و امنیتی‌ها برای خودشون، و نفتی‌ها برای خودشون و مالیات‌بگیرها برای خودشون. و هیچ کدوم کنترل رو به اون یکی واگذار نمی‌کرد. کشوری که پلن داره، میتونه زیاده‌خواهی همه رو مهار کنه تا در راستای مسیر تعیین‌شده حرکت کنند.
دوره فعلی هم که انقدر عیانه که خودشون هم به آشوب و سردرگمی معترفند. وقتی وزیر خارجه میگه ما دنبال رفع تخاصم با آمریکا نیستیم بلکه دنبال مدیریت تخاصم هستیم، پنجاه درصدش رو صادقانه میگه. اون قسمتش که دنبال رفع تخاصم نیستند واقعیته. اما معنی صادقانه مدیریت تخاصم اینه که «نمی‌دانیم چه کنیم». چون تخاصم مدیریت شدنی نیست. چون تحت کنترل نیست. چیزهایی که تحت کنترل نیستند مدیریت‌شدنی نیستند. و این نمی‌دانیم چه کنیم فقط در سیاست خارجی نیست. در برنامه هسته‌ای هم نمی‌دانند چه کنند. با اسراییل هم نمی‌دانند چه کنند. حتی با روسیه هم نمی‌دانند چه کنند. با رشد منفی سرمایه‌گذاری هم نمی‌دانند چه کنند. با مهاجران افغان هم نمی‌دانند چه کنند. با بانک‌ها و صندوق‌های بازنشستگی هم نمی‌دانند چه کنند. با افتادن نیمی از مردم زیر خط فقر مطلق هم نمی‌دانند چه کنند. با تخلیه جامعه از اعتقادات مذهبی، که در کل خاورمیانه استثناست، نمی‌دانند چه کنند. با برق نمی‌دانند چه کنند. با آب نمی‌دانند چه کنند. با بنزین نمی‌دانند چه کنند. با افزایش سهم‌خواهی رانت‌طلبان نسل جدید هم نمی‌دانند چه کنند. با جانشینی خلیفه هم نمی‌دانند چه کنند.

دهه هشتاد می‌گفتند «مهم‌ترین حلقه مفقوده توسعه ایران مدیران لایق است»، و ازین قبیل جمله‌های شیک و مجلسی. اما الان دیگه چیز مدیریت‌شدنی هم وجود نداره. و عجیبه که این عبارت رو فقط دارم من به کار میبرم، که هیچ کدام از مسائل ایران دیگر مدیریت‌شدنی نیستند!
اگه شما تونستید یک نمونه تاریخی مشابه ازین نوع خاص و حیرت‌انگیز و البته درازمدت از بی‌پلن بودن رو بم نشون بدید، اون وقت منم به پرنده مدنظرتون فکر می‌کنم. 
 چند تیتر خبری درباره چند یافته علمی که مربوط به طرز کار بدنه از خودم درآوردم. مثلا به این شکل: «تحقیقات جدید نشان می‌دهد زیاد نشستن روی صندلی روی گردش خون مغز اثر منفی دارد». بعد به چندنفر فرستادم که فکر کنند دارم بشون توصیه می‌کنم فلان عادت رو کنار بگذارند. هیچ‌کدوم متوجه نشدن جعلیه و از خودم درآوردم و شک هم نکردن. فقط درباره این حرف زدن که ترک کردنش سخته!
این وضعیت حاصل چند دهه استفاده غیردقیق از کلماته، که جانوران آکادمیک، و در مرحله بعد رسانه‌ها، بش مبتلا هستند. وقتی کشف می‌کنی تعداد میکروب ایکس در روده کسانی که سندروم ایگرگ رو دارند، بالاتره؛ باید فقط بگی در افرادی که ما بررسی کردیم تعداد میکروب ایکس در روده کسانی که سندروم ایگرگ داشتند بیشتر بود. نباید بیای به ملت بگی رابطه‌ش رو کشف کردی. چون هنوز نکردی‌. استفاده نابجا و نادقیق از کلمات باعث شده ملت فکر کنند که ۱- هرچیزی به هرچیزی ربط دارد، و ۲- ارتباط هرچیزی با چیز دیگر، یک ربط مستقیم است، و ۳- دامنه افکت‌ها ولنگ و باز است!
و این سومی اخیرا وضعیت رو خیلی بغرنج کرده‌. طوری که بستری برای یک کلاغ چهل کلاغ ایجاد شده. به عنوان مثال فرضی:
برداشت محقق: فلان پروتئین که در گوشت گاو وجود دارد در عملکرد فلان قسمت مغز که به استرس مربوط است ۳ درصد تغییر ایجاد کرد
برداشت مردم: میگن گوشت قرمز باعث اضطراب میشه!

این معضل فقط درباره سلامت نیست. اون بیرون اشرار زیادی وجود دارند که وقتی ببینند راحت هرچیزی رو باور می‌کنی، یا راحت میشه چیزهای پیچیده رو به شکل قصه‌های ساده به خوردت داد، وسوسه میشن چیزهای خطرناک‌تری بت بقبولانند. 
 اسراییل برای چندمین بار این نکته رو تدریس کرد که «کشوری که نیروی هوایی نداره، نمیتونه بجنگه». اف۱۶ یه پرنده قاتله، ولی با همین پرنده‌های قاتل میشه جون مردم رو نجات داد.
در بین چپ‌ها خیلی رایجه که برای هزینه هرساعت پرواز پرنده‌های قاتل، چرتکه بندازند، و بعد بگن با این پول میشد فلان تعداد مدرسه ساخت. که البته رقم‌ها سنگین هستند. ولی اگه پرنده قاتل بتونه جوری پیش‌دستی کنه که جلوی یه جنگ خیلی مخرب‌تر گرفته بشه، بازم میشه گفت رقم‌ها سنگین هستند؟ آیا درست‌تر نیست که گفته بشه نیروی هوایی اسراییل هزینه نیست، بلکه یه سرمایه‌گذاری برای آینده‌ست؟ البته ابزار اصالت نداره. اگه فردا میسر شد که کار اف۱۶ رو با یک پهپاد با یک دهم قیمت انجام داد، باید پول رو خرج همون پهپاد کرد. درست خرج کردن برای ابزار، به اندازه داشتنش مهمه. اما اصل مسئله پابرجا میمونه، که اگه میخوای آینده داشته باشی باید روی ابزار خشونت سرمایه‌گذاری کنی. و این سرمایه‌گذاری فقط درباره پول نیست. درباره علم و صنعت و دیسیپلین و متواضع بودن در برابر طرز کار فیزیک دنیا هم است. 
 جدل بر سر اسلحه هنوز در آمریکا تموم نشده، بلکه میشه گفت هنوز به جاهای خوبش نرسیده. چون فعلا دعوا سر شکل طپانچه‌ست، که یکی میگه منظور قانون‌نویس اولیه این وسیله که باش میشه مردم رو به رگبار بست، نبوده؛ و یکی میگه وقتی وسیله دفاعه فرقی نداره شکلش جنگی باشه یا نباشه. با اینکه این دعوا پیچیده‌ست، هنوز در مرحله ابتداییشه. یه روزی میاد که اوضاع ازینم پیچیده‌تر میشه. روزی که روبوت‌های انسان‌نما انقدری پیشرفت می‌کنند که دیگه فقط برای اتو کردن لباس‌ها استفاده نمیشن، بلکه میشه ازشون به عنوان بادیگارد استفاده کرد. خوبی بادیگارد ماشینی اینه که میشه برنامه‌ریزیش کرد که هیچوقت بت خیانت نکنه. اما مشکلش اینه که اگه بپذیرند که ماشین بادیگارد انسان بشه، معنیش اینه که اون بادیگارد حق خواهد داشت اگه حس کنه که صاحبش در معرض خطره، با خشونت با افرادی که براش خطر ایجاد کرده‌اند برخورد کنه. حتی در حد هل دادن، یا مشت زدن به کسی که داره به طرز مشکوک به صاحبش نزدیک میشه. همون کاری که بادیگارد سلبریتی‌ها هرروز انجام میدن. و این یعنی ماشین اجازه پیدا کرده شهروندان رو بزنه‌. و اگه نپذیرند که ماشین بادیگارد انسان بشه، یعنی دارند روی قانون اساسی آمریکا پا میذارند. چون اگه اون ماشین تنها مانع بین فرد و شرارت دولت باشه، مصداق متمم دوم  قانون اساسیه و حقشه که بش مجهز باشه. 
 در سال‌های اخیر، جنگ اوکراین مهم‌ترین دغدغه ذهنی‌ام بوده. نه برای اینکه ملت اوکراین مورد ظلمی شنیع قرار گرفته‌اند، که اگه دلیل دغدغه کسی همین بوده باشه هم حق داره، بلکه به دلیل خطرناک بودن موفق شدن خلافکارهای روسیه، برای همه دنیا، مخصوصا کشورهایی مثل ما که حاکمان خلافکارشون زیر چتر روس‌ها هستند. جماعت جهان‌سومی اصلا در باغ نیستند که تبعات موفقیت این خلافکاران چقدر سنگین خواهد بود براشون، و فکر می‌کنند اروپا باید بیشتر نگران باشه. در حالی که اروپا یه جوری گلیمش رو از آب بیرون خواهد کشید. این‌ها روزهای خیلی بدتری رو از سر گذروندند، و انقدر غنای تمدنی دارند که بتونند ضربه‌های سخت رو دریافت کنند و دوباره سرپا بشن. این ماییم که فقیریم، در همه‌چیز. خلافکار اول شکم آدم بی‌دفاع از همه لحاظ رو پاره می‌کنه.
اما دیگه کشش ندارم. روس‌ها با وجود همه تحقیرهایی که شدند و خواهند شد، به بخشی از موفقیتی که دنبالش بودند برسند هم موفقیت حسابش می‌کنند. اما کشش سوگواری بابت این مصیبت رو ندارم. فرض رو باید بر این گذاشت که دنیا جای خیلی بدتری برای ما ضعیفان شد، و ازش عبور کرد. چون وضعیت در ایران با سرعتی رو به پایین حرکت می‌کنه که به دغدغه‌های کلان، حتی اگه به شدت پراهمیت باشند، هم نمیشه پرداخت. وقتی نانوایی شلوغی که نون تافتون رو تا قبل ازین میداد ۲ سنت، بعد از بالا بردن قیمت به ۴ سنت بیشتر مشتریانش رو از دست میده، و دیگه نمی‌بینی که شلوغه، که این عددها در صد و پنجاه کشور دیگه دنیا شبیه شوخی‌اند، یعنی وضع خیلی خرابتر ازونه که بترسیم ازینکه روس‌ها موفق بشن، و سوگوار باشیم که شدند. چون موضوع مهم‌تر اینه که آخوند موفق شده. در انداختن ایران در مسیر غیرقابل بازگشت. 
 اوباما در سخنرانی اخیرش در تبیین تفاوت بنیادی حزب خودش با حزب رقیب، تفاوتی که در نوع نگرش به زندگی خوب وجود داره رو مطرح کرد، که یک مصداقش ایجاد فرصته، که آرمان حزب خودش ایجاد فرصت‌های بیشتر برای همگانه، و آرمان حزب رقیب ایجاد فرصت‌های بیشتر برای فقط بخشی از جامعه؛ و یکی از مهم‌ترین این فرصت‌سازی‌ها نظام سلامته. که یعنی «ما می‌خواهیم همه به خدمات پزشکی رایگان یا ارزان دسترسی داشته باشند (چون به نظرمان زندگی خوب این است)، ولی آن‌ها این را نمی‌خواهند (چون به نظرشان زندگی خوب این نیست)».
اینکه حزب رقیبش چی میخواد و چی میگه، به خودشون مربوطه، و زبان دارند و اتفاقا زبان درازی دارند و از خودشون دفاع خواهند کرد. اما فارغ ازینکه دفاع اون‌ها چی باشه این حرف اوباما یک مغلطه قدیمیه. این مغلطه اینطور کار می‌کنه:
مدعی a: بلیت هواپیما بگیریم بریم بارسلونا
مدعی b: معطلی تو فرودگاه زیاده
مدعی a: پس میگی نریم بارسلونا؟ 

به جای اینکه مدعی a به ایراد وسیله بپردازه، طرف مقابل رو متهم می‌کنه که با اصل سفر مخالفه. در حالی که طرف مقابل فقط با وسیله مخالفه، و مثلا میگه قطار بهتره.

کسانی که با بیمه درمان رایگان مخالفند، سایکوپت نیستند. اون‌ها هم میخوان «همه مردم» به خدمات تشخیصی و درمانی دسترسی داشته باشند، و از قضا اون‌ها هم معتقدند که در «زندگی خوب» این اتفاق اجرایی شده‌. اما با وسیله «رایگانیزاسیون» برای اجرایی کردنش مخالفند. وقتی صحبت درباره صرفا وسیله‌ست، یک بحث آبجکتیوه. یعنی با دیتا و فکت طرفیم و همه‌چیز قابل صحت‌سنجی هستند. اینکه کیفیت درمان در شرایطی که دولت به دستش گرفته، یا مناسبات بیزینسش رو دستکاری کرده، در چه وضعی است، یک داده است و میشه مطالعه‌ش کرد، و مطالعه روش نشون میده وضع جالبی نیست.
وعده‌های پوپولیستی، یا کاملا توخالی‌اند، یا اگه نتیجه محسوس داشته باشند، آینده‌سوزند. مثل کاری که حکومت ایران با منابع انرژی ایران کرد، که دو سه نسل از ایرانی‌ها برای مدتی به ارزان‌ترین قیمت ممکن ازش استفاده کردند، اما نتیجه‌ش این شد که در شرایطی ایران رو تحویل نسل بعد میدن که دیگه یک ایران واردکننده انرژیه.
اگه ما درباره آلوده کردن زمین مسئولیم، چون نسل بعد قراره ازمون تحویلش بگیره، که حزب اوباما خیلی روش حساسه؛ درباره فلج کردن دولت هم مسئولیم، چون قراره نسل بعد تحویلش بگیرند. دولتی که برمبنای آرزوها، کوهی از تعهد روی دوشش ریخته شده باشه، بهرحال فلج خواهد شد. نسل بعدی که یک دولت فلج تحویل بگیره چه فکری خواهد کرد جز اینکه «دموکراسی چیز خوبی نبود، و گرنه نتیجه‌اش این نمی‌شد»؟ اوباما در همین سخنرانی ازینکه مردم از دموکراسی ناامید بشن هم ابراز نگرانی کرد. اگه این نگرانی واقعیه، باید از پوپولیسم فاصله گرفت. نه اینکه دوگانه پوپولیسم خوب و پوپولیسم بد رو ابداع کرد. 
 احمق‌هایی که فکر می‌کنند ایرانی‌ها به زور شمشیر مسلمان شدند کافیه به ترند ۱۳ صفر نگاه کنند که چطور از پشت بته دراومد و ایران رو درنوردید. اگه من یک طلافروش بودم، که در ماه صفر فروشم تا مرز تعطیل افت می‌کنه، این بهترین ایده مارکتینگ بود که می‌تونست به ذهنم برسه، که بگم خرید طلا در سیزدهم صفر، خوش یُمنه! اما هیچ کمپین فروشی بدون اینکه طرف مقابل هم بخواد خرید کنه، موفق نمیشه. و مردم ما میخوان که در صفر هم طلا بخرند. اما احترام به صفر، که گفته میشه یک «ماه سنگین» است، مانع بوده. بنابراین با دست خودش یه روزنه روی دیوار احترام حفر می‌کنه، و ازش فرار می‌کنه. اینطور نیست که فقط عده‌ای بخوان فرار کنند. همه فراری‌اند. حتی نمایندگان مجلس حکومت، که قهقهه می‌زنند و همدیگه رو تشویق می‌کنند، تا جایی که رییس مجلس مجبور میشه بشون یادآوری کنه که در ماه صفر هستیم! اما همون سنگین بودن این ماه از کجا اومده بود؟ اینکه نباید تو این ماه عروسی گرفت از کجا اومده بود؟ اون هم از پشت بته سبز شده بود. هیچ امام معصومی نگفته بود دو‌ ماه از سال زندگی‌تون رو معطل عزای ما کنید. و این فقط این رو نشون میده که ایرانی کاری به مهاجم و متجاوز نداره. دین و مسلک خودش رو خودش میسازه، اما توی چیزی که خودش میسازه گیر می‌کنه، و برای بیرون جهیدن ازش به هرچیزی چنگ میزنه، حتی چیزهایی که مهاجمین آورده باشند. ایرانی برای خودش تئاتر باز می‌کنه، و سپس از تئاتری که باید توش نقش بازی کنه خسته میشه. توی تئاتر عاشورا «مثلا ناراحتیم». توی تئاتر نوروز «مثلا خوشحالیم». توی تئاتر رمضان «مثلا نیکوکاریم». توی تئاتر یلدا «مثلا همدیگه رو دوست داریم». توی تئاتر حجاب «مثلا مقیدیم». توی تئاتر کوروش «مثلا وطن‌پرستیم». همه این تئاترهای متنوع خسته‌ش می‌کنه، و از چیزهایی که خلاصش کنه، حتی موقت، استقبال می‌کنه. یک‌بار ازینکه کرونا دید و بازدید رو کنسل کرده ذوق می‌کنه، یک‌بار ازینکه سیزده به در افتاده تو شهادت. ایرانی به اونجاش هم نیست که عرب چی میگه و اسکندر چی میگه. ایرانی فقط دنبال رها کردن خودشه. چون خیلی زود از مصنوعات خودش خسته میشه. یه بار از روستا خسته میشه. یه بار از زندگی شهر. یه بار از سنت خسته میشه، یه بار از مدرنیته. یه بار از مقید بودن خسته میشه، یه بار از بی‌قیدی. یه بار از ژاندارم منطقه بودن خسته میشه، یه بار از هیچ‌کاره‌ی جهان بودن. ایرانی خیلی زود از حکومت‌ها خسته میشه، و خیلی زودتر از مذهب‌ها، و از سنت‌ها، و گاهی حتی از زبان‌ها. الانم از محرم و صفر خسته‌ست. همونطور که انقدر از مسجد خسته بود که تا نجف پیاده رفت، تا نره مسجد. اما داره از پیاده‌روی هم خسته میشه، تا جایی که حکومت مجبوره آمارسازی کنه تا هیچوقت پیش نیاد که آمار از سال قبل کمتر دربیاد.
شمشیر؟ ایران هیچوقت از شمشیر نترسیده. ایران همیشه از خسته‌شدن ترسیده. 
 پایان آلن دلون، پایان یک دورانه، که در اون زیبایی کافی بود. یه فیلم داشت به نام تونی آرزنتا (ساخت ۱۹۷۳). که ناخواسته زن و بچه‌ش رو می‌کشن و میفته دنبال انتقام. که البته مشخص میشه انتقام بی‌فایده‌ست و خلافکارها به کارشون ادامه میدن، و نهایتا خودش هم کشته میشه. در واقع نسخه بدوی جان ویک. تلویزیون ایران با کلی تبلیغ و منت، برای تعطیلات نوروز پخشش کرد. همه یه جوری میخکوب می‌شدند پای تلویزیون که یادشون می‌رفت مهمون اومده. همون ابتدای فیلم یه صحنه داره که از پشت پنجره آپارتمان داره نگاه می‌کنه که زن و بچه‌ش دارند سوار ماشینش میشن، و تا استارت میزنه منفجر میشه. واکنشش به منفجر شدن ماشینی که خانواده‌ش توش بودن در حد واکنش یه آدم عادی به ترکیدن یه لامپ بود. حتی اون موقع که بچه بودم به نظرم مشخص بود که یکم یبس بازی می‌کنه. اما هیچوقت بش فکر نمی‌کردیم، چون همه مبهوت زیبایی چهره‌ش بودیم. یعنی منطقش این بود: کسی که انقدر زیباست، همینقدر شوکه شدن رو هم اجرا کنه جلوی دوربین، کافیه! حتی به کاراکتر حق داده می‌شد ساده‌دل باشه و آخر فیلم کشته بشه، چون آدم زیبا نمیتونه خبیث باشه، و جاش تو دنیای خلافکارها، که هیچ‌وقت درست نمیشه، نیست!
در دوران ما، که کافیه گوشیت رو چک کنی تا لشکری از آدم‌های زیبا جلوت سبز بشن، دیگه زیبایی کافی نیست. مثلا به آنا ساوایی نگاه کنید در سریال شوگان، که با چهره‌ای مجسمه‌وار، انواع احساسات رو بدون حتی حرف زدن منتقل می‌کنه. یا به خود کیانا ریوز، که رسما یک رزمی‌کار شد تا به جایی که امروز هست برسه، یا به کریستین بیل، که لهجه بریتیشش رو به طور کامل خاموش کرد، و بدنش رو گاه به شکل چوب خشکیده درآورد، و گاه به شکل بتمن. هیو جکمن در ۵۵ سالگی روزی ۴ هزار کیلوکالری مصرف می‌کنه و مربیش ضربان قلبش رو به صورت بیست و چهارساعته تحت کنترل داره تا بدنش در شأن ولورین باقی بمونه. خیلی بیشتر پول درمیارن؟ بله. ولی خوبه که لازمه کارهایی کنند که دستمزدش بالاست. شاید در آینده هوش مصنوعی، قسمت سخت کارشون رو کمتر کنه، ولی مهم اینه که دیگه به دوران آلن دلون برنمی‌گردیم. 
 دو تا جمله فریبنده در دوران ما زیاد تکرار میشه:
«جنگ همیشه بده» و «هیچ آدم خوبی در دو طرف این جنگ نیست».
متأسفانه مردم معنی واقعی این دو جمله رو نمی‌دونند، یا ترجیح میدن بش توجه نکنند.
معنی واقعی «جنگ همیشه بده» اینه که «هیچ ارزشی در دنیا وجود نداره». چون اگه ارزش‌هایی وجود داشته باشند، باید ازشون دفاع کرد، و به محض اینکه وارد دفاع بشی، وارد جنگ شدی. فقط در صورتی جنگ همیشه بده، که هیچ چیز خوبی وجود نداشته باشه.
معنی واقعی «هیچ آدم خوبی در دو طرف این جنگ نیست» اینه که «باید صبر کرد آدم‌های خوب پیدا بشن، بعد جنگید»، که چون در دنیای واقعی بیشتر آدم‌ها پر از عیب و خطا و رذالت هستند، باید تا ابد صبر کرد، و اگه باید تا ابد صبر کرد یعنی باید هیچوقت نجنگید، ‌و اگه باید هیچوقت نجنگید یعنی هیچ‌چیز خوبی وجود نداره که برای دفاع ازش نیاز به عجله و فوریت باشه‌.

جنگ‌های بیهوده زیادند. ولی خود ایستادن در برابر کسانی که جنگ بیهوده راه میندازن هم یه جنگه. و ممکنه شامل همون صحنه‌های کثافت‌باری بشه که در هر جنگی وجود داره‌. 
 زیر پوسته معناگرا و ماورایی شرق، یک ماتریالیسم عریان و بی‌رحم وجود داره، که آدم غربی تمایلی نداشت درباره‌ش حرف بزنه، چون ذوقی که برای اون پوسته پیدا کرده بود رو خراب می‌کرد. الان هم اگه درباره‌ش حرف بزنه، مثل وقتی که اعتیاد آدم شرقی به مصرف رو می‌بینه، برای اینه که اون پوسته شکاف برداشته و ماگمای ماتریالیسم زده بیرون و دیگه برای پوشاندنش کاری ازش ساخته نیست. و البته امروز با نوع دیگه‌ای از آدم غربی مواجهیم. که به عنوان جهانگرد به دنیا میگه: «حداقل این‌ها در متریال از ما جلو زده‌اند». (اینکه توریست فکر می‌کنه می‌تونه چیزی بیشتر از یک شهروندخبرنگار باشه، از خصوصیات شبکه‌های اجتماعیه، که به هرکس که مخاطب میلیونی داره این حس کاذب رو میده که نظرش اعتبار خاصی داره. هرچند که استبداد الگوریتم وادارشون کرده ادای کسی که نظری از خودش نداره رو دربیارن و به مخاطب‌شون بگن «نظر شما چیه؟ کامنت بذارید». چون الگوریتم به تعداد بیشتر کامنت‌ها بها میده). که یعنی آدم غربی نه در گذشته همه‌چیز رو درباره شرق می‌گفت، نه الان همه‌چیز رو میگه. خود آدم شرقی هم که بلد نیست با خودش روراست باشه. وقتی جوشیدن ماتریالیسم از زیر پاهاش رو می‌بینه، در بهترین حالت، یک بیماری حسابش می‌کنه که از غرب اومده!
بنابراین هرکس که در شرق سعی کنه تعمق کنه در اینکه «ما چمونه؟»، باید یک جهاد انفرادی انجام بده، و در اقلیت محض باقی میمونه. و قرن‌هاست که همینطوره.
در مورد بازار مسکن چین، که به پاشنه آشیل اقتصادش تبدیل شده این مسئله مطرح بود که چینی‌ها بیش از حد پس‌اندازشون رو در بازار مسکن می‌ریزند، و این برای هر کشوری میتونه معضل ایجاد کنه، و دلیلش اینه که هیچ‌جای مناسب‌تری رو برای پس‌اندازشون ندارند. این توضیح مربوط به اون قسمت اقتصاد میشه که با نمودارها طرفه. اما یه بخش دیگه هم وجود داره که با تیپ آدم‌ها مربوطه. من هند رو مثال می‌زدم، که اقتصاد باثباته، ارزش پول ملی هم هرروز افت نمی‌کنه، اما هنوز هندی‌ها در مقیاس نجومی طلا می‌خرند! حتی اینجا هم آدم غربی میگه «فرهنگ‌شونه، اینا به زیورآلات طلایی علاقه دارند. عروس گرسنه هم باشه باید سه کیلو گردنبند و دستبند داشته باشه». گویی که ما آدم‌های شرقی موجودات همگن و تیراژی هستیم و مثلا یک و نیم میلیارد نفرمون به طور همزمان میتونه درباره زیورآلات یک سلیقه مشترک داشته باشه! در حالی که این سلطه یک جهان‌بینی خاص بر جامعه‌ست (سلیقه نمیتونه سلطه داشته باشه، حداقل نه برای مدت طولانی). و اون جهان‌بینی خاص، ثروت و بزرگی رو در همین متریال طلا/ملک می‌بینه.
اگه همین جهان‌بینی متریالیستی مسلط، سیاست رو شکل بده، که داده، چه شکلی پیدا خواهد کرد؟ دقیقا همین شکلی که امروز داره: مسجد مسلمانان را با بولدوزر خراب کنیم چون امام جماعتش یه چیزهایی به بچه‌ها می‌گفت که نتیجه‌ش میتونه این باشه که فکر کنند «حتی اگه دنیا فقط متریال باشه، ما نباید فکر کنیم که فقط متریاله». شهروندی که بلد نیست با خودش روراست باشه هم میگه «خوبه دولت مقتدر داریم‌ها.. مواظبه تا هسته‌های اولیه القاعده در کشور آرام و باثبات‌مون، شکل نگیره». غافل ازینکه همین سلطه، یقه خودش رو هم خواهد گرفت، حتی اگه کاملا وفادار به متریالیسم باشه. همون دولت مقتدر بش حکم خواهد داد که «تا حالا زیادی این نوع از مصرف متریال رو داشتی، ازین به بعد اون نوع دیگه از مصرف که من میگم رو داشته باش». و نمیتونه بگه نه. و نکته باریک‌تر از مو که نسبت بش کورند همینجاست: اگه نتونی با فکرهای مختلف روبرو بشی، در درازمدت بشون میبازی، و اگه بخوای که بتونی با فکرهای مختلف روبرو بشی چاره‌ای نداری جز اینکه بپذیری اگه حتی دنیا فقط متریال باشه ما نباید فکر کنیم که فقط متریاله.
ازونجایی که در شرق، برخلاف پوسته‌هایی که از قدیم روی خودش کشیده، در برابر پذیرش این موضوع مقاومت نشون میده، در موقعیت باخت قرار داره. لازم نیست یک گوی بلورین داشته باشیم که پنجاه سال بعد و صدسال بعد رو نشون بده. همین الان معلومه. 
 قبل از ورود به رقابت المپیک هم می‌دونستی در گور دخمه تمرین می‌کنی. قبلش هم می‌دونستی این میدان پوله. قبلش هم می‌دونستی هزینه دلاری چندصدم ثانیه جلوتر بودن، لگاریتمی افزایش پیدا می‌کنه. قبلش هم می‌دونستی اینجا هم ابرقدرت‌ها برنده‌اند. اما چرا باز شرکت کردی؟ این جملات، شعر نیستند. معانی مهمی دارند و تکلیف ایجاد می‌کنند. «من بی‌پولم و این میدان، میدان پولدارهاست» تکلیف ایجاد می‌کنه، و اون تکلیف اینه: «من نباید خودم رو قاطی پولدارها کنم. من باید از بدنم در میدانی استفاده کنم که بم امتیازات بیشتری تعلق می‌گیره». پس چرا به این تکلیف بی‌اعتنا بودی؟ چون اسیر اسطوره‌ها هستی. می‌خواستی با بدنت قمار کنی. اگه می‌رفتی روی سکو، اسطوره رستم محقق می‌شد، و می‌گفتی دست خالی من، دست پر پولدارها رو خوابوند! و اگه نمی‌رفتی روی سکو، اسطوره سیاوش محقق می‌شد، و می‌گفتی من فراتر از قهرمانم، اما دنیا علیه من بود! 
منم تو همون سرزمین اسطوره‌زده که تو توش به دنیا اومدی به دنیا اومدم. تو چیزهایی که گرفتارشیم، بچه‌محلیم. ورزشکار خارجی شاید گول ویترین پر از مانکن‌های سیاوش رو بخوره و جلوت تعظیم کنه، ولی من می‌دونم که این یه بیماریه. ما همه‌مون بیماریم. به دور و برمون نگاه کن. همه میخوان سیاوش باشند‌. دلشون میخواد اونی باشند که «دنیا نذاشت» آب خوش از گلوش پایین بره. و همه رو قاتلان سیاوش می‌بینند، از جغرافیای مملکت‌شون گرفته، تا ارتش یک ابرقدرت، تا فدراسیون جهانی یک رشته ورزشی، تا حتی خود علم رو. آره، حتی علم. وقتی بیماری‌شون درمان نمیشه خودشون رو سیاوشی که «پزشکی مدرن» به قتلش رسوند می‌بینند.
منم تو همین سرزمین بزرگ شدم، اما مثل یک تیغِ آماده‌ی کشتن، با خودم رک بودم. که از آویزان شدن از یک قلاب با یک انگشت، خیلی بیشتر زور می‌خواد، و هیچ‌کس نمیفهمه درونت چه خبر بوده تا تشویقت کنه. اگه مردی از صخره عقل صعود کن. 
 المپیک درباره درخشش جوان‌ها، و اخیرا نوجوان‌هاست. اما ده کشور برتری که مدال‌های المپیک رو جارو کردند، همه یا رشد جمعیت نزدیک به صفر دارند، و یا رشد منفی، و بیشترشون کشورهای پیر محسوب میشن. چون میل به بچه‌دار شدن در این کشورها، در حداقل سطح ممکنه. برای کسب امتیاز در سطح جهانی، نیاز نیست از سر و کول مملکت بچه بالا بره. کارهای اصلی رو همیشه یک اقلیت که از میانگین جامعه بالاترند انجام میدن. در هنر و علم و صنعت هم همینطوره.
همچنین این ده کشور، نصف و حتی بیشتر از نصف مدال‌هایی که گرفتن رو مدیون زنان‌شون هستند. کشورهایی که از بدن زن وحشت دارند، از قبل بازنده‌اند.
غیر از چین، بقیه این مجموعه برنامه سیستماتیکی برای تربیت اقلیت مدال‌آور ندارند و دولت عملا هیچ‌کاره‌ست. فقط فرصت و امکانات فراهم می‌کنند. مستعدها خودشون راهش رو طی خواهند کرد. مجموعا هشتصدمیلیون جمعیت دارند اما از چین یک و نیم میلیاردنفری با عظیم‌ترین برنامه سیستماتیک دولتی نخبه‌پروری، بیشتر مدال کسب کرده‌اند. با اینکه خیلی هم خودشون رو به زحمت نینداخته‌اند.
حالا کشورهای مسلمان دقیقا معکوس این سه واقعیت حرکت می‌کنند. تولید فله‌ای بچه که اکثرا بی‌خاصیتند، هراس‌افکنی از بدن زن، و اعتیاد به دولت. 
 نتانیاهو آدمیه که دیپلماسی رو با آدمیزاد قبول داره، نه با اهالی خاورمیانه که آدمیزاد حسابشون نمی‌کنه. اینکه همون رابطه‌ای که با اروپا و آمریکا و حتی چین دارند رو با وحوش خاورمیانه هم داشته باشند براش خنده‌داره. ایده نتانیاهو اینه که در خاورمیانه باید با ایجاد ترس، از خود دفاع کرد. و در تمام دوران عمر حرفه‌ای خودش همین ایده رو دنبال کرده، و تا الان جواب گرفته. نتانیاهو به این حرف‌ها که تو روزنامه‌ها می‌نویسند که وای اسراییل تضعیف شد و فلان اهمیت نمیده. نتانیاهو میپرسه «می‌تونیم ترس ایجاد کنیم یا نمی‌تونیم؟ اگه می‌تونیم یعنی وضع‌مون خوبه». حالا هی بشینند قصه ببافند که نتانیاهو جنایتکار است یا فاسد است یا بهمان است. حتی اینکه در تئوری باش اختلاف نظر هم داشته باشیم اهمیتی نداره. توی وضعیت جنگی مهم اینه که کی موفقیت بیشتری داشته در مانور دادن و خود رو به جای مشرف‌تری به میدان رساندن. و نتانیاهو از همه بیشتر داشته. اون تو خاورمیانه‌ای تونسته ترس ایجاد کنه که همه گنده‌‌‌گوزهای شجاعت هستند. و این دستاورد کمی نیست. و همه این کارها رو در حالتی انجام داده که انگار همیشه ده دقیقه پیش از خواب پا شده، و نه چیزی ناراحتش کرده، و نه چیزی هیجان‌زده‌ش کرده، و نه چیزی دستپاچه‌ش کرده.
آمریکایی‌ها زیادی سون تزو رو جدی گرفته‌اند، که نصف مطالب منتسب بش جعلی‌اند. وقتشه یکم نتانیاهو رو مطالعه کنند، که حی و حاضر جلوشونه. شخصیت‌های این شکلی فله‌ای تولید نمیشن. 
 بدردبخورترین دیتا درباره بنگلادش رو نه جامعه‌شناسان، و نه تحلیلگران سیاسی، بلکه یک سلبریتی اینستاگرامی قبل از همه اتفاقات اخیر به همه دنیا تحویل داد، و اون ویدئویی بود که از خودش گرفته بود که با بیکینی در ساحل دراز کشیده و بنگلادشی‌ها، که همه مرد و همه کم‌سن هستند دورش رو گرفتن و دارن به بدنش نگاه می‌کنند. این دیتا به تنهایی نشون می‌داد اگه مشت آهنین نباشه، همون چند متر فاصله رو هم حفظ نخواهند کرد و به زن نیمه‌‌برهنه حمله‌ور میشن. و چیزی که اتفاق افتاد همین بود. با این فرق که به زنان هموطن خودشون هم رحم نکردند. کسی که حواسش به دیتاهای پراکنده است، وقتی در یک شت‌هول اسلامی اعتراضات برپا شد، سریع برای انقلابیون هورا نمی‌کشه. مخصوصا وقتی تجربه انقلاب ۵۷ وجود داره. اما چپ‌ها موفق شده‌اند کاری بکنند که دیگه دیتا و فکت مورد استفاده قرار نگیره. وقتی که یک دیکتاتور فضا رو امن و استیبل نگه داشته، رادیکال‌ترین مواضع رو علیه‌ش می‌گیرند. وقتی سقوط کرد و اسلامگرایان به قدرت رسیدند، دیگه روش‌های رادیکال و حتی ادبیات رادیکال رو استفاده نمی‌کنند و ناگهان روی «اصلاحات تدریجی» تأکید می‌کنند. با اینکه حکومت اسلامگرایان هزار برابر بیشتر از دیکتاتوری قبلی ضد ارزش‌های چپ درمیاد. و این جز کشتن این کشورها معنی دیگه‌ای نداره. همونطور که قبلا در مورد حزب دموکرات آمریکا نوشتم، انگار اراده‌ای وجود داره تا کشورهایی که دین در اون‌ها خیلی پررنگه، به شکست مطلق برسند.
حالا روی اینکه این اراده واقعا وجود داره، یا به نظر میرسه که وجود داره، میشه بحث کرد. اما نباید فراموش کرد که برداشت‌ها از واقعیات، خودشون بخشی از واقعیات هستند. این صحنه کارتونی رو تجسم کنید که یکی بهترین کت‌شلوارش رو پوشیده و از ماشین پیاده میشه تا وارد لابی هتل بشه و همون لحظه ریغ کفتر میریزه رو کتش، و همه بش میخندن و فکر می‌کنند حتما یه کار بدی کرده بوده که حالا کارما به این شکل حسابش رو رسیده. در حالی که یه اتفاق کاملا رندومه. یه روز دیگه و یه نفر دیگه، حتی با اینکه میدونه یه اتفاق رندومه، قبل از کامل پیاده شدن از ماشین سرش رو بالا می‌گیره و آسمون رو چک می‌کنه تا کبوتری نباشه و بعد به سمت لابی حرکت می‌کنه. چون نمیخواد بقیه اینطور فکر کنند که کارما یقه اون رو هم گرفته. و این یعنی یک رفتار اضافه ایجاد شد، فقط به خاطر برداشت غلط مردم از یک واقعیت. و این رفتار اضافه حالا دیگه بخشی از واقعیته. اینکه به نظر بیاد اراده‌ای در کاره تا این کشورهای مدعی دینداری شکست بخورند و به فاک برن، دیگه بخشی از واقعیته. 
 زیدآبادی از پزشکیان می‌پرسه تبریک گفتن به مادورو بابت برنده شدن در انتخاباتی که همه میگن تقلب بوده کجای نهج‌البلاغه بود؟
باید از خودش پرسید متأثر شدن از به هلاکت رسیدن نفر اول حماس که بابت موفقیت نیروهاش در تجاوز به دختران اسراییلی در رده‌های سنی مختلف، نماز شکر خوند، کجای نهج‌البلاغه بود؟
اما بررسی امتیاز نهج‌البلاغه‌ای بزمجه‌هایی که از وقتی چشم‌مون رو در این شت‌هول باز کردیم، مشغول خرابکاری یا وراجی بوده‌اند، زیادی تاریخ‌گذشته‌ست. اینکه علی اگه بود چه می‌کرد، صحبت دهه هفتاد بود. چیزی که همچنان تازه‌ست، بی‌شرمی بزدل‌هاست. برای اینکه رییس‌جمهور برنده شدن یک «مثلا غرب‌ستیز» رو به رسمیت نشناسه، که خلیفه به رسمیت میشناسه، باید مستقل از خلیفه برای خودش کسی باشه. در حالی که دو دوره‌ست که هدف خلیفه این بوده که دیگه فردی که برای خودش کسیه رییس‌جمهور نباشه، و خود فردی که انتخاب می‌کنه هم به پیر و پیغمبر قسم میخوره که کسی نیست، و انقدر یک هیچ‌چیزه که فقط با نپوشیدن لباس رسمی در رویدادهای رسمی میتونه دیگران رو متوجه کنه که وجود داره، و امثال زیدآبادی که تحریم اکثریت جامعه رو نادیده گرفته و بش رأی دادند هم با علم به اینکه یک هیچ‌چیز و یک هیچ‌کس است بش رأی دادند. اما حالا ازش می‌پرسند چرا برای خودت کسی نیستی؟
به این‌ها باید گفت شما غلط می‌کنید بخواهید مچ پزشکیان رو بگیرید. اون قول داده کسی نباشه و داره به قولش عمل می‌کنه. پزشکیان مسئول بیضه‌ای که ندارید نیست، که چیزی که باید از خلیفه طلب کنید رو ازون توقع داشته باشید. بتمرگید و از برنامه یک سایکوپت که توش مشارکت داشتید لذت ببرید. 
 هیچوقت در تاریخ پیش نیومده که استقرار قدرت در یک سرزمین، بی‌ارتباط بوده باشه با قابلیت‌های مردم همون سرزمین‌. کتاب‌های تاریخی، روی فتوحات متمرکزند. اما جلوه اصلی قدرت در فتح نیست. در استقراریافتگی قدرته. اینکه مولفه‌های قدرت در اون سیستم به طور مداوم زاییده بشن. حتی موفقیت حکومت مغول در استقرار دادن قدرت خودش، به قابلیت‌های ایرانی‌های اون زمان مربوط بود. و گرنه بعد از فتوحاتشون از هم متلاشی می‌شدند. ممکنه آدمی که دستور میده فلان جا پل بسازید تغییر کنه. اما باید آدم‌هایی وجود داشته باشند که بتونند پل بسازند، که بعد یکی بتونه بشون دستور بده که بسازند.‌ قابلیت جامعه در تولید آدم‌هایی که بتونند پل بسازند، یک مولفه قدرت بود. بنابراین دستوردهنده هم که تغییر می‌کرد، قدرتمند بودن تمدن، در نسبت به بقیه دنیا، حفظ می‌شد. که بعد به پشتوانه این قدرت تمدنی می‌تونست بره خلیفه بغداد رو کله‌پا بکنه.
از دوران مغول زمان زیادی گذشته و همه‌چیز تغییر کرده، و مردم این سرزمین چند دست عوض شده‌اند، طوری که انگار غیر از ناراحتی‌های ژنتیک چیزی ازون آدم‌ها به ارث نبرده‌اند. آدم‌های فعلی قابلیت‌های زایش مولفه‌های قدرت رو ندارند‌. بهمدیگه چیز یاد نمیدن. غایت موفقیت رو در رسیدن به زندگی اشرافی می‌بینند. غیر از دلالی کاری بلد نیستند که به دنیا ارائه کنند. حوصله کارهایی که ممارست لازم داره رو ندارند. اما از همه این‌ها مهم‌تر اینه که زمان رو تحقیر می‌کنند. البته کسی نمیتونه این کار رو بکنه. ولی یه جوری زندگی می‌کنند که انگار هدف اینه که زمان رو تحقیر کنند. به برنامه‌ریزی می‌خندند. دیسیپلین رو مسخره می‌کنند. به اینکه ساعت خواب‌شون هیچوقت مشخص نیست، افتخار می‌کنند. رویدادهای روزمره‌شون کاملا رندوم هستند. خیلی آنی تصمیم می‌گیرند شام برن خونه خاله. و خیلی رندوم تصمیم می‌گیرند که به جای دو ساعت، چهار ساعت اونجا بمونند. به حساب و کتاب مخارج رسیدن، میگن کار استرس‌زا! و منطق خرافی خلق می‌کنند تا خلافش رو ترویج کنند: «زیاد حساب کتاب کنی برکتش میره!». کافیه یک مشاهده انجام بدید. چند نفر می‌شناسید که از اپ calendar گوشی استفاده فعال و روزانه داشته باشند؟ همه‌مون جوابش رو می‌دونیم.
وقتی کسی نیست که پل بسازه، فرماندار مغول با رجزخوانی گلوی خودش رو پاره کنه هم نمیتونه جلوی بازنده بودن کشور رو بگیره. چه رجز صنعتی باشه چه رجز نظامی. 
 الان گوشی از کسی جدا نمیشه، مگر موقع خواب. تو هر گوشی هم یه اپ نوت هست. یه نوت اضافه کنید با عنوان مود. در طول روز ویرایشش کنید. هر موقع حس کردید از چند لحظه قبل حس بهتری داری حرف Q رو تایپ کنید. هروقت حس کردید از لحظه قبل حس بدتری دارید اینتر بزنید و حرف A رو تایپ کنید. این دو حرف رو انتخاب کردم چون هر دو یک سمت کیبورد هستند. خوب و بد مطلق حس اهمیت نداره. فقط با لحظه قبلش باید مقایسه بشه. اگه بهتره، کیو. و اگه بدتره اِی. دلیل حس بهتر و بدتر هم اهمیت نداره. مهم نیست دلیل مهمی داره یا دلیل پیش پا افتاده. اگه از مرگ کسی باخبر شدید و ناراحت شدید، حرف اِی، و اگه دمای چای‌تون نه داغ بود و نه سرد و ازینکه درست در لحظه‌ای لباتون باش تماس پیدا کرده که دماش در محدوده مطلوب بوده حس رضایت داشتید، حرف کیو.
میخوام تعداد کیوها رو بشمرید؟ نه. میخوام فقط تایپ کنید. چون این تمرین باعث میشه حسگرتون به حس خودتون قوی‌تر بشه. شما یه حس دارید به چیزهای لمس‌شدنی. به پرنده‌ای که پشت پنجره نشسته. و به راحت جدا شدن هسته هلو. و یه حس دارید به چیزهایی مفهومی. به لایق نبودن‌. به از دست دادن امنیت. به مورد تحسین واقع شدن. به سوختن از پرواز یکی دیگه. یه حس سومی هم دارید به تکثر وقوع اون دو حس، که به شکل یک زنجیر بهم متصلند. که یعنی یکی بعد ازون یکی میاد. حس می‌کنید که دارید همه این‌ها رو پشت‌سرهم حس میکنید. ولی حس سوم‌تون ضعیفه. برای امثال ما اسپرگری‌ها خیلی قویه، و نیازی به تمرین نداریم. ولی شما نیاز دارید. یادآوری با یادداشت کردنش، میتونه یه تمرین باشه.
اما چرا باید حس سوم قوی باشه که بعد لازم باشه تمرین کرد تا قوی بشه؟ برای اینکه گرفتار نویز نباشید. اگه متوجه نباشی چی داری حس می‌کنی و چرا داری حس می‌کنی، موج میبردت. و وقتی برد فکر می‌کنی یه آدمی هستی که عقل داری، ولی در واقع نداری. فکر می‌کنی بزرگ شدی، ولی در واقع نشدی. فکر می‌کنی مسلطی، ولی در واقع نیستی.
 تو این تمرین چیزهای جانبی زیادی هم کشف می‌کنی. مثلا اگه اشتباهی پول زیادی به حسابت واریز کنند، با دیدن پیام واریزش یه کیو تایپ می‌کنی. و وقتی بلافاصله اشتباه رو اصلاح می‌کنند و همون مبلغ رو از حسابت برمیدارند، یه اِی تایپ میکنی. با اینکه پول تو نبود و چیزی از دست ندادی. و این یعنی یه جفت کیو اِی ثبت شد، بدون اینکه کوچکترین تغییر فیزیکی در زندگیت رخ داده باشه. 
 ایرانی‌ها برای nاُمین بار دچار ناهمگونی شناختی شدند: «از دیروز به هرکی میگم دیدی هنیه رو کشتن؟ میگه هنیه کیه دیگه؟». همین باید کافی می‌بود که در مورد خیلی از پیش‌فرض‌هاشون تجدیدنظر کنند. آیا می‌کنند؟ نه. چون وقتی شناخت فرد از محیطش بر مبنای قصه‌هاست، به تناقض قصه‌ها با همدیگه توجه نمی‌کنه. اگه توجه می‌کرد حتما به خودش می‌گفت اینکه ملت حتی نمی‌دونند هنیه کیه، با این قصه که نصف‌شون رفتن رأی دادن در تناقضه. چون اگه کسی تا این حد دیسکانکت باشه از تشکیلات رسانه‌ای حکومت، اساسا در مسیری قرار نمی‌گیره که تهش رأی دادن باشه، فارغ ازینکه چه نظری درباره رأی دادن داشته باشه. 
 بعد از خود خلیفه در دوره هر رییس‌جمهور بعدی یک شورش شکل گرفت. شورش کوی طلاب مشهد در سال ۷۱ در دوره رفسنجانی. شورش کوی دانشگاه تهران در سال ۷۸ در دوره خاتمی. شورش رأی من کو در سال ۸۸ در دوره احمدی‌نژاد. شورش بنزین در سال ۹۸ در دوره روحانی. و شورش بعد از مرگ ژینا در سال ۱۴۰۱ در دوره رئیسی. اگه کسی مدعیه در دوره پزشکیان هیچ اتفاقی نخواهد افتاد، زیادی خوشبینه. و بعیده در داخل حکومت هم همینقدر خوشبین باشند‌. و اگه خوشبین نباشند چه می‌کنند؟ فرض کنید شما از تصمیم‌گیران حکومتی هستید و می‌دونید چهار پنج سال آینده قرار نیست بدون اتفاق و بحران باشه، چه کاری انجام میدید؟ خیلی واضحه. سعی می‌کنید پیش‌دستی کنید. یعنی از قبل طراح و هدایت‌کننده شورش باشید، تا هم جلوی سوپرایز رو بگیرید هم بتونید انرژی‌ای که ممکنه بتونه آزاد کنه رو مهار کنید.
آیا مجموعه‌ای از آدم‌های کور و پخمه، از پس برنامه‌ریزی‌های پیچیده برمیان؟ البته که نه. ولی تلاش‌شون رو می‌کنند، و اون تلاش‌ بدون نمود‌هایی در فضای جامعه نیست.
چپ‌ها به دلایلی خیلی روی «خیابان» تأکید دارند، و روی «تشکل». جلوی مردم رو هم نمیشه گرفت که خودشون رو وارد این دو نکنند. اما بهتره در گوشه ذهن این رو داشته باشند که خود حکومت هم اونجا زنبیل گذاشته. 
 یادم نیست زمان کدوم یکی از شلوغ‌بازی‌های فلسطینی‌ها بود، که گفت جات خالی، با یکی از خاخام‌ها قراره بریم برای مراسم دعا. گفتم دعا برای چی؟ گفت برای صلح جهانی. گفتم حیف واقعا. دوست داشتم من هم اونجا بودم. و چه خر بودم. و چه خر بودیم. باید می‌گفتم کدوم پیامبر بنی‌اسرائیل برای کل بشر دعا کرد که حالا شما خواستید جای دومی باشید؟ حتی در قرآن ما هم کسی برای همه بشر دعا نکرده. هرجا «ما» هست درباره یک گروهه، یا یک خاندان، یا یک قبیله. ابراهیم که فقط برای تخم و ترکه خودش دعا کرد. که برای مرد قبیله کاملا بدیهی بود. البته اگه عقلم می‌رسید که این‌ها رو بگم هم، جرئتم نمی‌رسید. چون به یهودیان یاد دادن اینکه یهودیت چیست و چرا تا الان دوام آوردید، اعتماد به نفس میخواد. اینکه بشون بگی شما با دلسوزی برای بشری که هیچوقت بتون رحم نکردند، بقا پیدا نکردید. شما خواستید که الیت باشید. اگه مردم دو تا کتاب بلد بودند بخونند، شما سه کتاب خوندید. اگه مردم ده سکه پس‌انداز داشتند، شما یازده سکه پس‌انداز داشتید. اگه مردم یک هنر بلد بودند، شما دو هنر یاد گرفتید. همه‌تون نه. البته که نه. خیلی از شماها در فقر و فلاکت مردید. چون از بقیه مردم عقب‌تر بودید. حتی تا همین جنگ جهانی دوم باور نمی‌کردید همسایه شما رو بفروشه. اون هم فروختنی که بگه ببرید این‌ها رو بسوزونید. اما عطش برای الیت بودن رو به فرهنگ تبدیل کردید، و همون الیت بود که تراژدی‌تون رو به خبر دنیا تبدیل کرد، و سپس به شرم دنیا.
صلح جهانی؟ ابراهیم حتی نخواست دنیا جای بهتری باشه، چون مثل من و شما انقدر جاهل نبود که فکر کنه باید نشست برای دنیا برنامه چید، دنیایی که هرروز به یک سمت میچرخه، و پر از لوپ‌های تکراریه. آرزوش این بود که پسرانش الیت بشر باشند، حالا دنیا هر وضعی که می‌خواست داشته باشه، و مردم هر عقیده‌ای که میخوان داشته باشند.
همه دعاهایی که میگه خدایا ما را از فلان آدم‌ها قرار بده، یعنی گدایی عضویت در الیت. و این درباره دارایی‌ها نیست، و گروه‌هایی که یک چیزهایی دارند که بقیه ندارند. این درباره آدم‌هاییه که کاری می‌کنند. و چقدر خر بودیم که نمی‌فهمیدیم. مردم، یعنی کسانی که کاری نمی‌کنند. عرق زیاد می‌ریزند، دنبال خیلی چیزها می‌دوند، مسئولیت‌های زیادی به عهده می‌گیرند، اما کاری نمی‌کنند. مثل زندانیان آشوویتس که هرروز فعالیت مشقت‌باری داشتند، ولی کاری نکردند. و چون کاری نکردند، از بین رفتند. نه از بین رفتنی که فقط در کوره انجام میشه. در دفتر محاسبات آدم‌هایی که به حساب میان، از بین رفتند. پدربزرگ شما کجاست؟ همونی که خانوادتون رو شکل داد، مثل سگ کار کرد، یکم سرمایه جمع کرد، و تقدیم کرد به وارثینش، که حالا حتی به قبرش هم سر نمی‌زنند. پدربزرگ شما جزء آدم‌هایی که به حساب میان نبود، و محو شد. چون عضو الیتی که «کاری می‌کنند» نبود.
خدایا چطور میشه غصه‌ای بزرگتر از الیت نبودن داشت؟ و چه خر بودیم که غصه‌ای غیر ازین داشتیم!
صلح برای جهان! جیزز کرایست. 
 از دولت قبل که وعده چهار میلیون واحد مسکونی در چهار سال رو میداد رسیده‌ایم به دولتی که وعده‌ش آزادسازی واردات ماشینه، که اون هم چنان فلج و تبصره‌دار انجام بشه که به هر شکلی دربیاد غیر از «آزاد». احتمالا وعده دولت بعد این باشه که وقتی وارد حمام شدید، از دوش آب خواهد آمد، که بعد معلوم میشه منظور فقط خود آب بوده و نه کیفیتش، و نه مدت زمانش.
اما مخالفان آزادسازی واردات فقط راهزنانی که از آزادنبودنش منتفعند، نیستند. خیلی از مخالفان پشت یک سری تئوری سنگر گرفته‌اند. مثل تئوری «رها کردن واردات توسط حاکمیت، منجر به سقوط ارزش پول ملی می‌شود». که یعنی عده‌ای میرن پورشه میخرند، و همه دلارها ازون طریق خرج میشه، و چیزی نمیمونه باش دارو بخریم! حتما هم دارو رو مثال می‌زنند تا بحث ناموسی بشه. که یک زر مفته. مصرف داروی ایران اونقدری نیست که بودجه دلاریش جور نشه، حتی در جنگ. ولی می‌تونیم دارو رو برداریم و مثلا «خوراک دام» رو بذاریم به جاش. که یعنی دلار برای واردات چیزهایی که مرغداری و دامداری‌ها لازم دارند، کم میاد.
اما فرض کنید چیزی به عنوان پول ملی نداریم و کلا ریال جمع شده، و همه فقط با دلار معامله می‌کنند. همچنین واردات همه نوع ماشین هم آزاده، و پولدارها صف کشیده‌اند تا پورشه بخرند. بعدش چه اتفاقی خواهد افتاد؟ به تئوری‌هایی که در سایت‌ها و کانال‌ها خوندید توجه نکنید و فقط با تجربه‌ای که از بازار دارید، که سواد هم لازم نداره، فکر کنید چه اتفاقی خواهد افتاد؟
جوابش اینه: هیچی. کسانی که به اندازه پورشه، پس‌انداز دلاری دارند، میرن پورشه میخرند، و کسانی که به اندازه کمری پس‌انداز دلاری دارند میرن کمری میخرند، و کسانی که به اندازه هیچ کدام پس‌انداز دلاری ندارند، هیچ کدومش رو نمیخرند. این با وضعیت الان فرقی داره؟
حالا یک مرحله برید جلوتر. فرض کنید هرکس به اندازه پس‌انداز دلاری که داشت به صورت کاملا عقده‌ای‌وار هرچی می‌تونست خرید. بعد که پس‌اندازش تموم شد چه اتفاقی میفته؟ فرض کنید یه عده پورشه سوارند، یه عده کمری، و یه عده همچنان پراید، ولی هیچ‌کس دیگه هیچ پس‌اندازی نداره. چه اتفاقی میفته؟ رکود اتفاق میفته دیگه عزیزم. یعنی دیگه کسی نمیتونه چیزی بخرد، پس چیزی رو نمی‌شود فروخت. مگه همین الان همینطوری نیست؟
مرحله بعد از رکود چیه؟ همه میفتن دنبال دلار. و چطور باید دلار بدست آورد؟ با فروختن چیزهایی به خارجی‌ها. همه مجبور میشن صادرکننده باشند، با هر روشی که از دست‌شون برمیاد. از افتادن به پای توریست گرفته، تا فرآوری روده گوسفند. وقتی همه کسانی که در این فعالیت‌ها مشغولند حقوق‌شون رو به دلار بگیرند چه اتفاقی میفته؟ تازه وارد جامعه جهانی مصرف‌کنندگان میشه‌. یعنی میتونه یه چیزهایی بخره که قبلا نمی‌تونست بخره. ممکنه نتونه کمری بخره. ولی میتونه موتور هوندا که تقلبی نیست بخره‌.
برای اینکه همه این اتفاقات زنجیره‌ای رخ بده، باید حتما تسلیم آمریکا بود. چون نمیتونی تمام بازار کشورت رو دلاری کنی، و به آمریکا هم شاخ بزنی.
«تنظیم بازار خودرو» یک افسانه‌ست. نه فقط ازین جهت که هیچکس نمیتونه بازار رو «تنظیم» کنه. بلکه ازین جهت که کسانی که عامدانه مردم رو فقیر می‌کنند، کسانی نیستند که بازاری بسازند که توش بشه از چاله فقر بیرون اومد. راه اینکه شما بتونید موتور اصلی بخرید، و بعد بتونید کمری بخرید، اینه که تسلیم آمریکا باشید. هرچیز دیگه‌ای که براتون تعریف کردند، قصه‌ست. البته اینطور نیست که حالا که نمی‌تونید بخرید، یعنی کشور تسلیم آمریکا «نیست». الان هم است. ولی الان یک دیوار به نام ریال بین شما و آمریکا قرار داده‌اند، تا منافع تسلیم شدن به آمریکا فقط گیر اونایی که بالای دیوار نشسته‌اند بیاد. اون‌ها توزیع منافع تسلیم بودن به آمریکا رو «تنظیم» می‌کنند، نه بازار رو. 
 برای مایی که بازی‌مون تو کوچه بود، و «ویدئو گیم» یه چیزی تو کشوی پایین تلویزیون، قسمت مجازی زندگی یه گوشه‌ای از قسمت فیزیکیش بود. نسل بعد از ما، که از وقتی چشم باز کرد ویدئو گیم دید، و به زور دستش رو کشیدن و بردن تو کوچه، این قسمت فیزیکی زندگی بود که انگار یه گوشه‌ای از قسمت مجازیش بود. نگاه ما این بود که از صبح تو کوچه‌ایم، و شب میریم تو صفحه نمایش. نگاه این‌ها این بود که از صبح تو صفحه نمایشیم، و گاهی میریم تو کوچه! این دو پرسپشن متفاوت ایجاد می‌کنه. مثلا وقتی به ما می‌گفتند که قسمت مجازی باید تحت نظارت باشد، خیال‌مون نبود. چون اگه هم اعمال می‌شد، معنیش این بود که روی یک بخش حاشیه‌ای زندگی اعمال شده. اما برای این‌ها این معنی رو داره که روی بخش اصلی زندگی اعمال شده. 
نسل بعد ازین‌ها، ازین هم فراتر میرن. چون با امکاناتی که هدفش ساخت یک زندگی کامل در فضای مجازیه، دیگه قسمت‌بندی فیزیکی و مجازی هم محو میشه. کسی که تا چشم باز کرده یک پارتنر هوش مصنوعی داشته، که در محیط متاورسی همه مشخصات یک زندگی رو داره، دیگه رابطه قسمت فیزیکی و قسمت مجازی، رابطه کوچکتر-بزرگتر، یا رابطه اصلی- حاشیه‌ای نیست. برای اون، زندگی همون مصنوع مجازیه، و فیزیک، پلتفرمش. این آدم اگه هم باشگاه بره و ورزش کنه، برای اینه که بدنش برای اون زندگی مجازی آماده‌ باشه. نه برای اینکه بدنش رو تو کوچه به کسی نشون بده (قبل ازینکه به اون فضا برسیم، دوره مقدماتیش همین الان قابل مشاهده‌ست. اونلی‌فنز به تنهایی دینامیک بدن‌نمایی رو تغییر داده. تا قبل ازین انقلاب، جذابیت بدنی، چیزی مربوط به کوچه بود. اما الان دیگه موضوعیت نداره. در واقع یک بدن آفیشیال دارند برای بیرون، که میتونه پوشیده باشه حتی، و یک بدن آن‌آفیشیال، که برای سایبرسیتیزن‌هاست). برای این آدم‌ها، دیگه واقعیت وابستگی به کوچه نداره. چون واقعیت اون چیزیه که میخوان باشه! بنابراین ازینکه نمیشه کوچه رو تغییر داد، و یا ازینکه هزارساله که کوچه تغییر نکرده، دچار اندوه و افسردگی نمیشه. چون اون صرفا یک پلتفرمه. کسی به رنگ سرد و خاکستری ستون‌های پارکینگ طبقاتی زیر یک برج توجهی نداره. همه تغییرات رنگین‌کمانی دکوراسیون، در طبقات بالا انجام میشه. چون زندگی در همکف به بالا جریان داره. 
وقتی تعریف هرکس از واقعیت، یک تعریف شخصی‌سازی شده باشه، دیگه نمیتونی یه جعبه از کوچه بیاری و بگی «اوریجینالش این‌ها هستند». اگه تو طبقات بالای برج، یه قسمت از تیرآهن وسط واحد قرار گرفته باشه، یکی دورش رو با گل‌های خودرو می‌پوشونه، یکی دورش رو با مجسمه‌های تزئینی پر می‌کنه، یکی ازش کیسه بوکس آویزون می‌کنه، یکی سیم‌های فلزی بش جوش میده و یه مجسمه مفهومی میسازه. برای هر کدوم از ساکنین، اون تیرآهن یه چیز متفاوته. و هرچیزیست غیر از یک قطعه از استراکچر. وقتی واقعیت شخصی‌سازی شد، دیگه نمیتونی بیای بگی «خانواده در اصل این بود، نه چیزی که شما از خودتون درآوردید»، یا «معنویت در اصل این بود، نه چیزی که شما از خودتون درآوردید». به همین ترتیب ممکنه یک ابراهیم دیگه ساخته بشه، که با ابراهیم تورات خیلی فرق کنه. و نمی‌تونی بری بشون بگی ابراهیم در اصل این بود نه اینی که شما بش علاقمند شدید. چون جواب‌شون اینه که: «توی دنیای ما، ابراهیم اینه». در اون شرایط، تکیه‌گاهت برای تعیین درست و غلط، دیگه نمیتونه تورات باشه. دیگه وقتی سوال «حسین که بود؟» مطرح شد نمی‌تونی بگی این مشخصات رو داشت، چون ممد بن اصغر بن جفر چنین نوشته در کتابش! اون روایات و قصه‌ها مربوط به کوچه‌ست، و کوچه دیگه اعتباری نداره. 
 یادتون هست نوشته بودم می‌خواید بدونید آینده فرهنگی ایران کجاست، به کرج نگاه کنید؟
هردفعه که با صدها دستگاه فرهنگی تبلیغاتی، و صرف میلیون‌ها دلار بودجه ادعا می‌کنند که دیگه فهمیده‌اند با چه چیزی طرفند، یک اتفاق دیگه میفته و معلوم میشه نفهمیده‌اند. اندفعه هم سوژه عزاداری دخترها در عاشورا بود. («مجبورند» بگن سازمان‌یافته بود، برنامه‌ریزی شده بود، تا بگن «ای‌بابا بازم به موساد باختیم!» موساد هم که پشتش به آمریکاست، و آمریکا هم که پول زیاد داره، و طبیعیه بش باختن. سخته اعتراف به اینکه به یک مشت بچه باختن). حالا صد و پنجاه دوره آنلاین و نشست تحلیلی میذارن و ساعتی چند میلیون می‌گیرند که توضیح بدن «این دیگه چی بود؟»، که تا این پول‌ها رو بگیرن و چای‌ها رو دورهمی بنوشند، دختر نوجوان رفته سراغ یه چیز دیگه. و این هم جزء چیزهاییه که نمی‌فهمند.
اینکه اون بچه در قالب فکری خودش، محرم رو یک فستیوال فرهنگی می‌بینه، و دیگه نمیشه به عنوان مناسک مذهبی بش فروخت، نصف قضیه‌ست. نصف مابقی اینه که اهمیتی نمیده که بقیه فکر می‌کنند چه اتفاق مهمی رخ داده، و خیلی زود ازش عبور می‌کنه!
فسیل‌ها متوجه نیستند که اختلاف‌شون با نسل جدید فقط درباره عقاید و ارزش‌ها نیست. اون‌ها در درک زمان و روزمرگی هم با نسل جدید اختلاف دارند. 
 فعلا چیزی خنده‌دارتر ازین نیست که اروپا هرروز نعره میزد سر اپل تا یک وقت خدای نکرده در بازار بی‌اهمیت اپ پیام‌رسان، از انحصار برخوردار نشه، امروز میلیون‌ها کامپیوترش اون هم در جاهای حساسی مثل فرودگاه‌ها و بیمارستان‌ها، از کار افتادند، چون مایکروسافت در سیستم‌عامل‌شون انحصار داره، و یک شرکت در تگزاس، در تأمین امنیتش!
آیا این باعث میشه دولتی‌ها و قانون‌نویسان به خودشون بیان و بگن «نتیجه می‌گیریم که ما کلا وارد نشیم به این مسائل بهتره»؟ نه. متأسفانه جامعه اینجوری کار نمی‌کنه، و این‌ها نمایندگان همون جامعه هستند. جامعه‌ای که خو گرفته و حتی اعتیاد پیدا کرده به تورم مقررات. غافل ازینکه حتی چاله‌های زیر پاش هم خودش کنده. وقتی خو می‌گیری به تورم مقررات، خود به خود مجازات‌گرا میشی. و وقتی همه بدونند مجازات‌گرایی قاعده بازیه، رفتارشون رو طوری تنظیم می‌کنند که داغ مجازات بخوره به تن نفر بعدی. برای همینه که شرکتی که داره برای بیمارستان یه سیستم نسخه دیجیتال فراهم می‌کنه، حتی اگه تواناییش رو داشته باشه هم اجازه‌ش رو نداره خودش امنیتش رو بعهده بگیره. زیرساخت‌ها زیر لایه‌های متعددی از قراردادها و الزامات حقوقی دفن شده‌اند که هدفش این بوده که وقتی اوضاع خراب شد، ۱- بشه یکی رو مجازات کرد، و ۲- اون یه نفر ما نباشیم.

بحث بین ویندوز و لینوکس بحث کودکانه. بزرگسالان باید درباره جامعه بحث کنند. 
 مرزی وجود داره بین وظیفه در برابر حزن، و وظیفه در برابر تراژدی. وظیفه در برابر حزن، تجلیل از حیات و شادیه. به محض اینکه کسی رو ناراحت می‌بینی، دنبال چیزی می‌گردی که خوشحالش کنه. وظیفه در برابر تراژدی، بزرگ‌پنداری مرگه. وقتی خونه کسی دچار آتش‌سوزی میشه، اولین تشری که بش میزنی اینه که «ممکن بود بمیری!»، چون میخوای تکرار نشه.
فرهنگ غربی و فرهنگ ما این مرز رو برمیداره. اما با تفاوتی تعیین‌کننده. فرهنگ ما این مرز رو برمیداره تا تراژدی به همه‌جا نشت کنه و همه‌چیز رو در بر بگیره، و حزن سرکوب بشه، تا همه‌چیز درباره مرگ بشه. برای همین حتی تسکین دادن همدیگه رو هم بلد نیستیم. فرهنگ غربی این مرز رو برمیداره تا حزن به همه‌جا نشت کنه و همه‌چیز رو در بگیره، تا همه‌چی درباره زندگی باشه. برای همین از فاجعه هم دلخوشی درمیاره. تا جایی که برای گرامیداشت قتل عام هفت اکتبر هم از خواننده پاپ دعوت می‌کنه تا بیاد بخونه، چون کسانی که کشته شده بودند توی فستیوال موسیقی کشته شده بودند. 
 اون موقع که نوشتم پیامبر اسلام، دنبال ساخت یک حکومت نبود، که بعد عده‌ای انحراف ایجاد کنند و سلطنت بسازند، بلکه دنبال نجات مردم از خود حکمرانی بود و ساز و کار متمرکز اون زمانش، و موفق نشد، و نسخه عربیزه امپراتوری ساسانی جایگزینش شد، و در واقع اسلام شکست خورد؛ عده‌ای ایراد گرفتند که نظریه جالبی است ولی شواهد تاریخی زیادی نمیشه براش پیدا کرد. به نظر خودم که نه تنها شواهد کم نیست، بلکه هرچه که باقی مونده شواهدشه. اما الان فارغ از اینکه نظر من یا دیگری درباره شواهد مکتوب چی باشه، می‌تونند ببینند که در مواجهه با شیعیان فاشیست به بن‌بستی رسیده‌اند که راه خروجی جز اون نظریه نداره. منظور از بن‌بست وضعیتیه که دارند حس می‌کنند حتی بخوان یک شیعه مذهبی بی‌آزار باشند و سرشون تو لاک خودشون باشه، شیعه فاشیست رهاشون نمی‌کنه. کافیه دقت کنید که اخیرا چقدر حمله به قشر «مذهبی صورتی» بیشتر از حمله به غیرمذهبی‌ها بوده. غیرمذهبی که به راحتی از سمت فاشیست‌ها عنوان «کفار» گرفت و تکلیفش معلوم شد. الان برای مذهبی سیاست‌گریزه که دندان‌ تیز کرده‌اند. مقایسه کنید مقدار ناچیز عصبانیت‌شون از افت شدید جمعیت مشارکت‌کننده در عزای حسینی رو با مقدار قابل توجه عصبانیت‌شون از اون قشری که شرکت میکنند ولی موضع سیاسی ندارند.
اون قشر مذهبی، چه دوست داشته باشه چه دوست نداشته باشه، دیگه نمیتونه به نظریه «حسین هم دنبال حکومت بود، ولی از نوع خوبش» تکیه کنه. لازم نیست از عبارت «اون نظریه دورانش تموم شد» استفاده کنیم، چون در واقع منطقش آب رفت. همچنین نمیتونه به نظریه «حسین پروژه سیاسی نداشت و می‌خواست امام جماعت یه مسجد باشه فقط» هم تکیه کنه‌. چون نمیتونه شیعه بمونه و خاص بودن حسین رو انکار کنه‌. پس فقط میمونه این نظریه که حسین پروژه داشت، و اون پروژه ضدیت با اصل حکمرانی امپراتوری‌ها و بازگشت به آزادی قبیله‌ای بود. آزادی‌ای که قانون هست، ولی کسی رییس کسی نیست. اما چرا به این نظریه حتی فکر هم نمی‌کنه؟ چون اگه بپذیردش تلویحا داره می‌پذیره که کل مذهبی که بش دلبستگی داره کاملا در تضاد با مدرنیته است. نه اون تضاد پشت‌کوهی که طالبان و القاعده دارند. که تضاد اون‌ها هویتیه، و گرنه خودشون محصول دنیای مدرن هستند. بلکه تضاد ازین منظر که خودشون در زندگی فردی و اجتماعی، تا گردن وابسته به نهادهای حکومتی هستند! نه فقط وابستگی مادی، بلکه وابستگی ذهنی، تا جایی که غیب‌ اون نهادها باعث وحشت‌شون میشه. طبیعیه مردمی که چند نسل متوالیه که دنبال «صاحاب» برای مملکت میگرده، نمیتونه اون حسینی رو بپذیره که پروژه‌ش این بوده که «ما نمی‌خوایم صاحاب داشته باشیم». 
 ادیان ابراهیمی ادیانی برخاسته از فرهنگ قبیله‌ای هستند، و در قبیله فرزند داشتن یک امر بدیهی بود. هیچ‌کس نمی‌گفت من نمی‌خوام بچه‌دار بشم، چون اگه می‌گفت مثل این بود که بگه من نمیخوام تنفس کنم! بنابراین در متون مقدس هیچ صحبتی درباره این ایده که انسان نخواد بچه‌دار بشه وجود نداره. حالا چه به دلایل اقتصادی (و فرسنگ‌ها فاصله گرفتن از اقتصاد قبیله‌ای) باشه، چه به دلایل فرهنگی و فلسفی.
بنابراین اگه کسی یه روز بتونه با ارائه یک چارچوب فکری جدید، انسان مدرن رو متقاعد کنه که بچه بیاره، و براش هزینه بده، تبدیل به چیزی شبیه خدا میشه. چون مشکلی رو حل کرده که همه خدایان قبلی در تاریخ بشر، حتی پیش‌بینیش هم نمی‌کردن. 
 کلمه «جغرافیا» و کلمه «نقشه» بهم قفل شده‌اند. چون امکان نداره کسی چیزی از جغرافیا بدونه، و با نقشه هیچ سر و کاری نداشته باشه. اما نقشه هیچ‌وقت کافی نیست. باید زمین رو دید، تا فهمید چه شکلی داره. نعمت بی‌قیمت دوران ما اینه که خیلی مفت می‌تونیم سیاره‌مون رو ببینیم. هیچ نقشه‌ای و هیچ مقدار توضیح شفاهی نمیتونه به اندازه ویدئو کسی که از مادیرا در پرتغال فیلم گرفته، اطلاعات بده. با وجود یوتیوب، هیچ توجیهی وجود نداره که کسی بگه «تو جغرافی ضعیفم».
کسی که رفته آلمان و داره میناله که «این ماه ۱۵۰ یورو پول گاز دادم، تو ایران مفت بود»، جغرافیش ضعیفه. سواد جغرافیایی در دوران ما، با امکانات موجود، شامل این میشه که بدونی هر کشوری چه آب و هوایی داره، چه منابعی داره و چی نداره.
امروز، کسی که پاش رو می‌ذاره در یک سرزمینی که قبلا توش نبوده، و سوپرایز میشه، بیسواده. 
 عملیاتی که ارتش اسراییل در خان‌یونس انجام داد تا نفر دوم حماس رو بزنه، کاری بود که میطلبه ازش فیلم و سریال بسازند. چون این آدم تمام مدت جنگ در تونل‌ها زندگی کرد، و فقط وقتی اومد بیرون که میخواست کاری رو درباره تبادل گروگان‌ها هماهنگ کنه، و معاونش، هیچوقت با خودش در یک جا قرار نمی‌گرفت، ولی اندفعه قرار گرفت. و دقیقا در همون لحظه بمب اصابت کرد.
بدون خبرچین‌های روی زمین، هر اقدامی از آسمان بی‌نتیجه می‌بود. و مهم‌ترین قسمت این اتفاق، همون‌ها هستند. اینکه آدم‌ها برای پول، حتی اندکش، حاضرند هر ریسکی رو بپذیرند، برای همه واضحه. اما این به چیزی فراتر از عطش پول نیاز داره. این نیاز داره که اون خبرچین‌ها از حماس متنفر باشند. عطش پول تا یه حدی از آدرنالین رو می‌پذیره. ازون به بعدش نیاز به نیروی قوی‌تری داره. شاید خبرچین‌ها کسانی بودند که حماس برای تنبیه خودشون، خانواده‌شون رو تنبیه کرده بود. شاید کثافت‌کاری‌های مشابه ولی به شکل دیگه. در هر صورت یه عده فکر می‌کردند می‌تونند تنفر بکارند، و خنجر از پشت درو نکنند. همیشه یه رابطه‌ای هست بین «جیک جیک مستون» و «فکر زمستون». 
 اونی که می‌خواست ترامپ رو ترور کنه، یکی دیگه رو هدشات کرد که پدر دو دختر بود. و جمهوری‌خواهان بایدن رو مقصر می‌دونند، چون تحریک به خشونت کرده. که این اتهام با سوابق تیرانداز جور در نمیاد، که رسما عضو حزب جمهوریخواه بوده. روی کاغذ، یکی از خودشون به خودشون شلیک کرد. اما عضویت یک دیوانه جاهل در یک حزب، حتی اگه رسمی باشه، قابل اعتنا نیست. اون چیزی که قابل اعتناست اینه که تونست اسلحه بدست بیاره. پس دقیق‌ترش اینه: یه بچه که تونست اسلحه بدست بیاره، به خودشون شلیک کرد، و یکی از خودشون رو کشت. یکی از خودشون یعنی کسی که اصرار داشت نباید محدودیت بیشتری روی دسترسی به اسلحه اعمال کرد! شاید اون پدری که کشته شد نظرش این بود که «هزینه آزادی اینه؟ باشه من میدم». اما حتی اگه نظرش این بود، سیاستمدار تأییدش نمی‌کنه. سیاستمدار چیزی که قربانی ممکنه گردن بگیره رو گردن نمی‌گیره.
برای همین مهمه که یادت بمونه آزادی‌خواهی رو، با هر تعریفی که ازش داری، به یک سیاستمدار محول نکنی. هزینه‌ش رو غیر از خودت کسی گردن نمی‌گیره. https://image.nostr.build/5c7e2f7de4d0ad2dc07da789251c2cd660b580a3b0d003fe49536df943018126.jpg 
 یکی درباره نامناسب بودن هر دو نامزد انتخابات ریاست‌جمهوری آمریکا نوشته بود یه شیشه روغن زیتون هم میتونه رییس‌جمهور ما باشه. و این اصلا دور از واقعیت نیست. آمریکا به سطحی از اتومات بودن حکمرانی رسیده که میشه تو کاخ‌سفید یه شیشه روغن زیتون گذاشت، و باز همه کارها طبق روتین پیش بره. این به این معنی نیست که دیگه انتخابات مهم نیست، ولی نیاز به یادآوریه که وقتی ترامپ اومد طبق قانون اجازه داشت پست هزاران نفر رو تغییر بده. اما بیشتر اون هزاران تغییر توسط کنگره تأیید نشد. حتی تأیید یک سفیر سه سال طول کشید. اما افکار عمومی نظر کاملا متفاوتی دارند. چون دیدند که ترامپ ترکیب دیوان عالی رو به نفع محافظه‌کاران تغییر داد، و دیوان عالی خیلی مهم‌تر از همه جای دیگه دولت است. اُر ایز ایت؟ ترکیب دیوان عالی مسئله سقط جنین رو تکون داد. اما این تکان شدید فقط چند ایالت رو تحت تأثیر قرار داد، و در همون چند ایالت چند درصد زنان طبقه متوسط رو درگیر کرد؟ سقط اساسا مسئله فقراست.
چه ترکیبی تغییر نکرد؟ ترکیب کسانی که تعیین می‌کنند مقررات ساخت باغچه تو زمین خودت چیه! یا کسانی که تعیین می‌کنند کابل برق رو باید از کجا کشید! یا کسانی که تعیین می‌کنند ساختمان نوساز حداکثر چندطبقه میتونه باشه. آمریکایی میانگین با این چیزها طرفه، که بیشترشون اصلا دست کاخ‌سفید نیست، نه اینکه باید با عربستان چه کرد.
وقتی صحبت از هوش مصنوعی میشه یک دنیای دارک رو تجسم می‌کنند که ماشین‌ها به آدم‌ها حکمرانی می‌کنند و اختیارات‌شون رو ازشون می‌گیرند. ولی دارند راه دور میرن. مجموعه دولت، و همه نهادهایی که دارند مقررات وضع می‌کنند، همین الان به یک ماشین تبدیل شده. اون هم ماشین غول‌آسایی که نمیدونی سرش کجاست و تهش کجاست. آیا این ماشین همین الان اختیارات انسان‌ها رو ازشون نگرفته؟
برای مهار کردن این ماشین، چه برنامه‌ای دارید؟ این سوال اصلیه. نه اینکه قراره تو کاخ‌سفید یه شیشه روغن زیتون قرار بگیره، یا یک جنازه، یا یک هری ترومن دیگه.