:(
دقیقا به نظر منم نکته همینه، هیچکس قرار نیست عمق اوضاع رو بفهمه ، فقط مایی که تو این کشور زندگی میکنیم اوضاع رو میفهمیم.
هیچکس قرار نیست از هیچ جای دیگه دنیای کاری بکنه برامون.
این نکته میتونه در عین حال غم انگیز و ضد حال باشه اما موثر بودن خودمون رو بهمون نشون بده🤟
راستش از اون اول که نوشته هاتو خوندم به نظرم اومد اوضاع ایران رو خوب برای بقیه به انگلیسی داشتی نقل میکردی. قصد ندارم تعریف الکی بکنم ازت صرفا چیزی که واقعا به نظرم اومد رو خواستم بهت بگم🙌
میفهمم منظورت رو
اما مهمه اینه تو کارتو انجام دادی و انجام میدی
خیلی براشون دور از ذهن هست و هیچ تصور واقعی در مورد کشور ما ندارن اما این نباید دلیل بشه ما در مورد اوضاع کشور مون باهاشون حرف نزنیم.
حرف نمیزنیم که بقیه نجات مون بدن ، حرف میزنیم تا بتونیم تبادل اطلاعات بکنیم و بفهمیم چجوری باید به سمت رشد بریم.
تاریخ هم کمک مون میکنه
میدونم این نوشته ممکنه دیر تر از اتفاقات پیش اومده هست
اما
من واقعا باورم نمیشه یک دختر دانشجو رو به خاطر مدل اعتراضش بردن بیمارستان روانی!
«بیمارستان فاکینگ روانی»
اون دختر زیر باورهای کصشعر مذهبیون و حراست مزخرف دانشگاه نرفت که نرفت و من جدی اینقدر سکوت و خفقان و جهت گیری رو از سمت افراد عادی (و حتی برخی مواقع «مثالا روشنفکر»)نمیفهمم.
وقتی ماجرا رو برای یکی از دوستام که چند ساله رفته ایتالیا و دانشگاه میره گفتم ، وقتی شنید تعریف کرد دانشگاهی که میره لب دریاست و تو دانشگاه نوشتن «از دانشجویان محترم میخواهیم با مایو خیس سر کلاس نیایند»
توی یک شهر ساحلی کوچیک که فقط تفاوت ساعتی اش با ایران ۲ ساعت و نیمه آدما با مایو میرن دانشگاه و نهایتا دانشگاه ازشون میخواد که با مایوی خیس سر کلاس ، بعد اینجا...
نه تنها پدیده مزخرفی به اسم حراست و جامعه بولشت مذهبی ایران هست؛ بلکه همون دوستان (همون مثلا روشنفکر هایی که کاری به غیر از نظر بیجا دادن و جو دادن ندارن) پشت سرهم تاکید میکنن که فاکینگ «لباس مناسب و منطبق با عرف نداشته برای دانشگاه »
امروز جشن مهرگان هست
یک جشن اصیل ایرانی که احتمالا عده زیادی فراموشش کردند فلسفه های زیادی داره و برای دوران ایران باستان هست. از آیین میتراییسم به جا مونده
این جشن یک رویداد افسانه ایی رو برای من یادآوری میکنه
«پیروزی کاوه آهنگر و فریدون بر ضحاک ماردوش» اما اونجایی به نظرم این جشن عمیق تر و اصیل تر میشه که میفهمم آخر داستان بعد از پیروزی بر ضحاکی که هر روز مغز جوون هارو میخورد و وضع بسیار شخمی در کشور به وجود آورده بود ، کاوه و فریدون و تمام مردم خشمگین ایران ضحاک رو نمیکشند بلکه، ضحاک رو به کوه میبرن و اونجا به یک تخته سنگ میبندنش.
اینکه علیرغم خشم زیاد توانستند یک تصمیم منطقی بگیرند باعث میشه من حیرت زده بشم که این داستان در مورد انتقام گیری نیست در مورد شکستن یک چرخه ظلم و پدرسگ بازیه.
Notes by AviN | export